باید توجه داشت که روزهای ماه های شمسی ومیلادی در تمام سال ها یکسان است وتغییر نمی کند. مثلا شروع ژانویه برابر با11 دی واول فروردین مطابق 21مارس است. لذا با استفاده از هر تقویمی می توان مطابقت روز های ماه های شمسی ومیلادی از هر سال را پیدا کرد. الف:تبدیل تاریخ هجری شمسی به میلادی: برای تبدیل سال شمسی به میلادی چنانچه روز مورد نظر بین اول فروردین تا11دی باشد عدد621 واگر روز مورد نظربین 11دی تا آخر اسفند باشد عدد622را به سال شمسی می افزاییم تا سال میلادی به دست آید. مثلا برای این که بدانیم 15خرداد(که همیشه برابر با5 ژوئن است)از سال 1342و22بهمن(11 فوریه ) سال11357 هجری شمسی مطابق چه سال میلادی است این گونه محاسبه می کنیم: میلا دی 1979=622+1357 میلا دی 1963 =1 62+1342 ب: تبدیل تاریخ میلادی به هجری شمسی : چنانچه روز مورد نظر بین اول ژانویه تا 21 مارس باشد عدد622 و اگر روزمطلوب بین22 مارس تا آخر دسامبر باشد عدد621 را از سال میلادی کسر می کنیم. مثال 1: 26 ژانویه (6بهمن )1978 میلادی (روز امضای پیمان کمپ دیوید ) مطابق چه سال هجری شمسی است؟ هجری شمسی 1356=622-1978 مثال 6:2 آگوست (15مرداد) 1945 میلادی(روز بمباران اتمی هیروشیما)مطابق چه سال هجری شمسی است. هجری شمسی 1324=621-1945 روش تبدیل سال قمری به شمسی وبالعکس سال قمری تقریبا 10 روز و21 ساعت از سال شمسی کوتاهتر است در نتیجه بر مبنای محاسبه سال قمری از مبدا تاریخ اسلام یعنی هجرت رسول اکرم (ص) تا کنون در مقایسه با سال شمسی 41 سال بیشتر گذشته است بنا براین برای تبدیل سال قمری به شمسی وبالعکس از اعداد33و34 به روش زیر استفاده می کنیم 1433=42+1391 42=33÷1391 1391=42-1433 42=34÷1433
زمین را بیارایید و ثانیه ها را در عطر شکوفه های عشق بپیچید.
هلهله کنید و پای بکوبید که اینک، یازدهمین فصل کتاب شیعه
با دست های سبز مردی از تبار ملکوت، ورق می خور د.
ولادت امام حسن عسکری(ع) مبارک باد
امام حسن عسگري عليه السلام با وجود پر بركتش ، زندگي را با تمام
زيبايي ها معنا مي كرد . صفاي باطنش ، صداقت كلامش و دستان
پر محبتش ، به قلب ها گرمي مي بخشيد و نيروي پايداري و مقاومت
مي داد . آن روز ها ، با وجود امام عسگري ( ع) ، زندگي معناي ديگري
داشت . توفان حوادث در برابر اراده استوارش ، به نسيمي زندگي بخش
بدل مي شد و انبوه مشكلات با كلام آرام و اطمينان بخش او به كنار مي رفت.
امشب دل من هوای کوی تو کند
در سامره رفته جست وجوی تو کند
مولا شب میلاد تو دستم خالی است
این دیده دمـادم آرزوی تو کند
در ادبیات فارسی، آرایههای ادبی یا صناعات ادبی یا صنایع ادبی به کار بردن فنونی است که رعایت آن ها بر جلوهها و جنبههای زیبایی و هنری سخن میافزاید. از جمله تناسبهایی آوایی یا معنایی.
آرایههای لفظی
به آن دسته از آرایههای ادبی که از تناسبهای آوایی و لفظی میان واژهها پدید میآید میگویند.
واجآرایی (نغمه حروف)
به تکرار یک واج صامت یا مصوت در یک بیت یا عبارت گفته میشود به گونهای که طنین آن در گوش بر جای بماند و باعث پیدایش موسیقی آوایی در آن بخش از سخن شود.
- مثال
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار | دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود |
(واج آرایی با تکرار صامت /س/)
- مثال
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است | باد خنک از جانب خوارزم وزان است |
(واج آرایی با تکرار صامتهای /خ/ و /ز/)
این دو حرف به زیبایی بیانگر خزان میباشند.
قابل ذکر است که واج تکرار شونده میتواند صامت یا مصوت باشد. برای مثال:
- مثال
خوابِ نوشینِ بامدادِ رحیل | بازدارد پیاده را ز سبیل |
که همان طور که مشاهده میکنید تکرار مصوت کوتاه «اِ» در این مصراع تکامل بخش موسیقی درونی است.
- مثال
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد | که تا زخال تو خاکم شود عبیر آمیز |
- مثال
قیامت قامت و قامت قیامت | قیامت میکند این قد و قامت |
- مثال
بر او راست خم کرد و چپ کرد راست | خروش از خم چرخ چاچی بخواست |
- مثال
{{پایان شعر
سجع
سجع به معنی اوردن کلمات هم وزن و قافیه در یک عبارت یا نوسته یا انشاء است اوردن سجع می تواند به بهتر شدن مطلب یا انشاء ما بسیار کمک کند
ترصیع
هر گاه اجزای دو بخش از یک بیت یا عبارت، نظیر به نظیر، هم وزن و در حرف آخر مشترک باشند. البته منظور از حروف آخر حروف اصلی و انتهایی می باشد
جناس
جناس یا همجنسسازی نزدیکی هرچه بیشتر واژهها از نظر لفظی است. آرایه جناس به دو نوع اصلی تقسیم میشود: جناس تام و جناس ناقص.
جناس تام
در جناس تام، تمام صامتها و مصوتهای دو کلمه یکسان هستند، اما معنی آنها با یکدیگر متفاوت است. به عبارتی دیگر، واژگانی که دو بار در یک بیت یا عبارت به کار میروند و هر بار معنایی متفاوت از آنها برداشت میشود، متجانساند.
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی | غنیمتست چنین شب که دوستان بینی | |
خرامان بشد سوی آب رَوان | چنان چون شده باز یابد رُوان |
(رَوان در مصراع نخست به معنی جاری و درمصراع دوم به معنی جان و روح است)
جناس تام دارای فروعی نیز هست، جناس مرکب (یا جناس مَرْفُوّْ) که دو زیر مجموعه نیز دارد: مرکب مَقرون و مرکب مَفروق. همچنین جناس مُلَفَّق نیز از فرعیات جناس مرکب است.
جناس غیر تام (ناقص)
هر گاه دو واژه در یکی از موارد آوایی زیر با هم اختلافی جزیی داشته باشند و در یک بیت یا عبارت به کار روند. که انواع آن جناس ناقص، جناس زاید، جناس مذیّل، جناس مرکّب، جناس مفروق، جناس مقرون، جناس متشابه، جناس مطرّف، جناس خط، جناس لفظ و جناس مکرّر هستند که در مرور زمان به دلیل تقسیم بندی زیاد در حال کنار گذاشته شدن هستند.
جناس محرّف
اختلاف دو واژه در صداهای کوتاه (اِعراب) جناس ناقص محرف یا جناس ناقص به حرکت است:
پس طفل کآرزوی ترازوی زر کُنَد | نارنج از آن کَنَد که ترازو کُنَد ز پوست |
جناس اختلافی یا جناس ناقص به حرف
هر گاه دو رکن جناس در یکی از حروف با هم اختلاف داشته باشند به آن جناس اختلافی یا جناس ناقص به حرف میگویند.. کمند/سمند.. آزاد/آزار.. زحمت/رحمت..
یک واژه، یک حرف، بیش از دیگری دارد
خاص و خلاص کام کامل
یک واژه از ترکیب دو واژه دیگر به دست میآید
دل خلوت خاص دلبر آمد | دلبر ز کرم به دل بر آمد |
دو واژه از نظر آوایی یکسان اما از نظر املایی متفاوت اند
هر گاه دو رکن جناس در تلفظ و خواندن با یکدیگر یکسان باشند اما در نوشتار با هم متفاوت باشند به آن جناس لفظی میگویند.. صبا/سبا.. خوان/خان.. حیاط/حیات.. خیش/خویش...
اختلاف دو واژه در جابه جایی حروف است
بنات، نبات
آرایههای معنوی
به ان دسته از آرایههایی که بر پایه تناسبهای معنایی واژهها شکل میگیرند آرایه معنوی گویند
مراعات نظیر
آوردن دو یا چند واژه در یک بیت یا عبارت که در خارج از آن بیت یا عبارت نیز رابطهای آشنا و خاص میان آنها برقرار باشد
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند | تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری |
(ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی جز عناصر و پدیدههای طبیعت هستند.)
تضاد
هر گاه دو واژه با معنای متضاد در یک بیت یا عبارت به کار رود آرایه تضاد پدید میآید.
در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است.
واژههای /نومیدی/ با /امید/ و همچنین واژگان /سیه/ با /سپید/ متضاد و مخالف هستند.
متناقضنما Paradox) [هر گاه دو مفهوم متضاد رابه هم نسبت دهیم یا آن دو را در یک چیز جمع کنیم آرایه متناقضنما شکل میگیرد و معمولاً معنایی عمیق و پر مغز در پس آن نهفتهاست.
«جامهاش شولای عریانی است»
(عریانی به شولا نسبت داده شده اما شولا نوعی جامهاست و ضد عریانی)
هر گاه در یک بیت یا عبارت بین دو مورد (مثل «الف» و «ب»)رابطهای برقرار کنیم و مثلاً بگوییم«الف»، «ب» است یا «الف»، «ب» را آورد و آن را در بخش دیگری از همان بیت یا عبارت بین آن در مورد همان رابطه را برقرار کرده اما جای ان دو را با هم عوض کنیم آرایه عکس شکل میگیرد.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر | دیدی که چگونه گور بهرام گرفت |
مثال : جيب هايم پر از خالي است . {جمع شدن پر و خالي باهم غير ممكن است و هم ديگر را نقض مي كنند}
لفونشر
هر گاه دو یا چند جزء از کلام بدون توضیحی در پی هم بیایند (لف) و آن گاه توضیحات مربوط به هر یک در پی هم آورده شوند (نشر)، آرایه لفّونشر شکل میگیرند.
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت | افروختن و سوختن و جامه دریدن |
(پروانه از من افروختن را، شمع از من سوختن را و گل از من جامه دریدن را آموخت.)
- مثال
سیب و بهی و انار به ترتیب لف و نشر///دل را و معده را و جگر را مقوی است
- مثال
به روز نبرد آن یل ارجمند///به شمشیر و خنجر به گرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست///یلان را سر و سینه و پا و دست
-
- یعنی: (1)با شمشیر سر را برید و (2)با خنجر سینه را درید و (3)با گرز پا را شکست و (4)با کمند دست را ببست.
- مثال
هنر خوار شد،جادوي ارجمند /// نهان راستي ، اشكارا گزند
هنر(لف 1)،جادوي(لف 2)//راستي(نشر 1)،گزند(نشر 2)
تلمیح (اشاره)
هر گاه با شنیدن بیت یه عبارتی به یاد داستان و افسانه، رویدادی تاریخی و مذهبی یا آیه و حدیثی بیفتیم، بدون آنکه آن موضوع مستقیماً تعریف شده باشد، آن بیت یا عبارت دارای آرایه تلمیح است.
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت | من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم |
(اشاره به داستان حضرت آدم و رانده شدن او به خاطر خوردن گندم.)
تضمین
هر گاه شاعر یا نویسندهای، بخشی از نوشته فردی دیگر را در میان اثر خود جای دهد، آن شعر یا نوشته راتضمین نمودهاست.
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد | که رحمت برآن تربت پاک باد | |
میازار موری که دانه کش است | که جان داردو جان شیرین خوش است |
این دو بیت بخشی از بوستان سعدی است و سعدی بیتی معروف از فردوسی را در میان شعر خود عیناً نقل کردهاست.
اغراق
هنگامی که شاعر یا نویسنده، صفتی را در فرد یا پدیدهای آنچنان برجسته نشان دهد که در عالم واقع امکان دستیابی به آن صفت در آن حد و اندازه وجود نداشته باشد، آرایه اغراق آفریده میشود. البته این ادعای غیر ممکن باید به گونهای بیان شده باشد که باعث افزایش گیرایی سخن گردد وشعار گونه وغیر واقعی جلوه نکند.
بخواهد هم از تو پدر کین من | چو بیند که خشت است بالین من |
(اغراق در ممکن نبودن رهایی از انتقام پدر)
شود کوه آهن چو دریای آب | اگر بشنود نام افراسیاب |
حسن تعلیل [هر گاه شاعر و نویسنده برای موضوعی، دلیلی غیر واقعی وتخیلی، اما دلپذیر و قانع کننده ارایه دهد به حسن تعلیل دست مییابد.
تا چشم بشر نبیندت روی | بنهفته به ابر چهر دلبند |
(شاعر علت ابر پوش بودن قله دماوند را برای ندیدن او بیان کردهاست.)
- مثال
تو قلب فسرده ي زميني ///از درد ورم نموده يك چند
حسن تعليل:علت برامدگي دماوند اينگونه توجيه شده است كه((دماوند))قلب زمين تصور شده است كه دردگرفته و از شدت درد ، ورم نموده است
- مثال
خاک بغداد به مرگ خلفا می گرید /// ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟
حسن تعلیل : شاعر علت جاری بودن رود دجله در بغداد را گریستن خاک آن شهر به مرگ خلفا می داند و حال آنکه می دانیم جاری بودن رود در بغداد امری طبیعی است.
مثل
هر گاه شاعر یا نویسنده درسخن خود از «ضرب المثلی» استفاده کند و یا بخشی از سخن او آنقدر معروف باشد که به عنوان ضرب المثل به کار رود، آن بخش از کلام دارای آرایه مثل است.
بی گمان دیوار طبع پست خاکآلود ماست | گر بود کوتاهتر دیواری از دیوار ما |
آنکس که بدم گفت بدی سیرت اوست | وانکس که مرا گفت نکو خود نیکوست | |
حال متکلم از زبانش پیداست | از کوزه همان برون تراود که در اوست |
م*مثال
چون نيك نظر كرد پر خويش بر ان ديد /// گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست
مثل(از ماست كه بر ماست)
تمثیل
هر گاه برای تاًیید یا روشن شدن مطلبی (معمولاً پیچیده) آن را به موضوعی ساده تر تشبیه کنیم یا برای اثبات موضوعی نمونهای بیاوریم آرایه تمثیل را به کار گرفته اییم
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش | هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت |
(حافظ خطاب به زاهدان و واعظان میگوید که من اگر خوب یا بد هستم ربطی به شما ندارد و شما همان بهتر که مراقب اعمال خود باشید، همچنان که هر کسی هنگام درو آنچه را که خود کاشتهاست برداشت میکند. شاعر برای درستی گفته خود در مصراع نخست، در مصراع دوم موضوعی ساده را که درستی آن بر همه آشکار است به عنوان نمونهای برای ان ذکر میکند.)
اسلوب معادله
هرگاه شاعر بیتی بسراید که با عوض کردن جای مصراع اول و مصراع دوم خللی در مفهوم بیت ایجاد نشود و بیت دوم مصداقی برای بیت اول باشد، به آن آرایهٔ اسلوب معادله گویند. صائب تبریزی از جمله شاعرانی است که اسلوب معادله را به عنوان یک عنصر اصلی در اشعار خویش قرار دادهاست.
- مثال
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست /// جای چشم، ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است
- مثال
دلبر جانان من برده دل و جان من /// برده دل و جان من دلبر جانان من
- مثال
عیب پاکان زود بر مردم هویدا می شود /// موی اندر شیر خالص زود پیدا می شود
- مثال
پرده ی شرم است مانع میان ما و دوست /// شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
- مثال
محرم این هوش جز بی هوش نیست /// مر زبان را مشتری جز گوش نیست
- مثال
پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما /// ایینه کی برهم خورد از زشتی تمثال ها
- مثال
ای دوست دزد حاجب و درمان نمی شود /// گرگ سیه روز سگ چوپان نمی شود
ایهام
هر گاه واژه یا ترکیبی که دارای دو معنی است به گونهای در کلام به کار رود که هر دو معنا از ان قابل برداشت باشد آرایه ایهام شکل میگیرد. گاهی منظور اصلی تنها یکی از ان دو معنا است و گاهی هیچ یک بر دیگری برتری ندارد.
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد | گفتم افسانه شیرین و به خوابش کردم |
شیرین: زیبا و دلنشین، معشوقه فرهاد
ای دمت عیسی دم از دوری مزن من غلام آن که دوراندیش نیست(دوراندیش:عاقبت نگر/آنکه به دوری وجدایی بیندیشد.)
ایهام به تنهایی سخنی است که دارای دو معنا باشد: یکی معنای دور که معنای اصلی است و دیگری معنای نزدیک.[۱]اما ایهام تناسب یکی از زیر مجموعههای ایهام است و همانطور که از نام آن پیداست جمع دو صنعت ایهام و تناسب است. در این صنعت، یک واژه دارای دو معنی است منتها یکی از آن معانی، در شعر حضور دارد(معنای حاضر) یعنی شعر با آن معنی گزارش میشود و یکی از معانی در شعر نیست(معنای غایب) اما این معنی غایب، با کلمه یا کلمات دیگری در بیت تناسب دارد.[۲] تفاوت ایهام با ایهام تناسب در این است که در ایهام گاه هر دو معنی پذیرفتنی است ولی در ایهام تناسب تنها یک معنی به کار میآید و معنی دوم با واژه یا واژههای دیگر یک مراعات نظیر است. به عبارت دیگر ایهام تناسب آوردن واژهای است با حداقل دو معنی که یک معنی آن، مورد نظر و پذیرفتهاست و معنی دیگر نیز با بعضی از اجزای کلام تناسب دارد. واژهای که ایهام تناسب میسازد حداقل یک معنی آن با بعضی دیگر از اجزای سخن مراعات نظیر میسازد.
(سعدی)
چنان سینه گسترده بر عالمی | که زالی نیندیشد از رستمی |
در مثال بالا زال و رستم در مصرع دوم ذهن را به سوی این معنی میبرد که منظور از زال در این مصرع، نام پدر رستم است در حالی که این معنی درست نیست. زال در این جا به معنی پیرزن سفید موی است. تکاپوی ذهن در مورد واژهی زال که با دو معنی به کار رفتهاست، ایهام تناسب را میسازد؛ که یکی از آن دو معنی پذیرفتنی، و دیگری با بعضی از اجزاء کلام تناسب دارد؛ و یک مراعاتالنظیر میسازد. یعنی معنی زال پدر رستم، با رستم مراعاتالنظیر میسازد و زال به معنی پیرزن سفید موی که ذهن با تلاش به آن میرسد ایهام تناسب میسازد.[۳] در بیت زیر ماه استعاره از معشوق است و با همین معنی است که بیت را معنی میکنیم. اما اگر معنی دیگر ماه یعنی سی روز را در نظر بگیریم با هفته و سال، مراعاتالنظیر میسازد.[۴]
(حافظ)
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است | حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است |
نکاتی که در ایهام تناسب باید به آنها توجه نمود: نکته ی اول: اینکه کدام معنی در شعر نقش اصلی دارد بسته به آن است که کلمه در آن معنی با کلمات بیشتری رابطه و تناسب داشته باشد.
نکته ی دوم: یکی از انواع مهم ایهام تناسب، ایهام تضاد است، یعنی معنی غایب با معنی کلمه یا کلماتی از کلام رابطهی تضاد داشته باشد:
(حافظ)
ز زهد خشک ملولم کجاست بادهی ناب | که بوی باده مدامم دماغ تر دارد |
ایهام تناسب با درگیر ساختن ذهن خواننده بر سر انتخاب یک معنی، لذت ادبی ایجاد میکند. ایهام تناسب در شعر سعدی و حافظ به زیبایی هر چه تمامتر و بسیار دیده میشود.[۶] برای نمونه در این شعر سعدی:
(سعدی)
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش | تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم |
کلمه ضرب در این بیت هم به معنای ضربه زدن است و هم به معنای آلت موسیقی است که با واژههای چنگ و نواختن در بیت مراعاتالنظیر است. یا در این بیت:
(سعدی)
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی | چه حاجت است که گوید شکر که شیرینم |
کلمه شکر که هم به معنای طعم شیرین است و هم به معنای معشوقهی خسرو است که با شیرین مراعاتالنظیر است.[۷]
نمونه ای از اشعار حافظ:
(حافظ)
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت | کاین گوشه پر از زمزمهی چنگ و رباب است |
در این بیت کلمهی گوشه، دارای دو معنی است: یکی در معنای کنج و زاویه(در معنای حاضر ) است و دیگر اینکه اصطلاحی است در موسیقی(معنای غایب)؛ چنگ و رباب با معنای غایب تناسب دارند.
اما مثالی از اشعار مولانا:
دل چه خورده است عجب دوش که من مخمورم | یا نمکدان که دیدهست که من در شورم |
کلمهی شور در شعر، یکی در معنای شور و حال(معنای حاضر) است و دیگر در معنای نوعی مزه(معنای غایب) است. این کلمه در معنای غایبش با نمکدان تناسب دارد.[۸]
تشبیه
یعنی مانند کردن چیزی به چیز دیگر که به جهت داشتن صفت یا صفاتی با هم مشترک باشند .
هر تشبیه دارای چهار رکن یا پایه است :
۱- مشبه : کلمه ای که آن را به کلمه ای دیگر تشبیه می کنیم .
۲- مشبه به : کلمه ای که کلمه ی دیگر به آن تشبیه می شود .
۳- ادات تشبیه : کلمات یا واژه هایی هستند که نشان دهنده ی پیوند شباهت می باشند و عبارتنداز : همچون، چون، مثل، مانند، به سان، شبیه، نظیر، همانند، به کردار و ... .
۴- وجه شبه : صفت یا ویژگی مشترک بین مشبه و مشبه به می باشد . ( دلیل شباهت )
مثال : علی مانند شیر شجاع است . به ترتیب: مشبه (علی)؛ ادات تشبیه(مانند)؛ مشبه به(شیر)؛ وجه شبه(شجاع)
مجاز
به کار رفتن واژهای به جای واژه دیگر مجاز نام دارد. هیچ گاه چنین امری ممکن نیست مگرآنکه میان آن دو واژه در خارج از کلام رابطهای بر قرار باشد.
آن قدر گرسنهام که میتوانم تمام ظرف را بخورم. رابطهای میان دو واژهای ظرف و غذا در این عبارت است.
استعاره
هر گاه واژهای به دلیل شباهتی که با واژه دیگر دارد به جای آن به کار رود استعاره پدید میآید.(همچنین بیان امری نا شناخته بر حسب امر شناخته شده.)در واقع استعاره نوعی از تشبیه است که یکی از ادات تشبیه در ان ذکر نشده باشد(یا مشبه یا مشبه به ذکر نشده باشد)
بر کشتههای ما جز باران رحمت خود مبار.(کشتهها به کسر«ک») در این عبارت رحمت خدا به باران مانند شدهاست. روشن است که در این عبارت، منظور از کشتهها معنایی لفظی آن نیست بلکه مقصود اعمال بندگان است.
مثال جعفر و رضا: هرچه خواهی در سوادش رنج برد تیغ صرصر خواهش حالی سترد----> تیغ صرصر استعاره از باد
کنایه
به جملات زیر توجه کنید تنها همان رتبه های بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداً خط بکش با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی بر سرم بریزم؟ در جمله های بالا دو عبارت مشخص شده دارای دو معنی نزدیک و دور هستند اما معنی دور ان ها مورد نظر است . خط بکش در اصطلاح یعنی نادیده بگیر و چه خاکی به سرم بریزم یعنی چه کار باید بکنم در جمله های ذکر شده این معانی دور مورد نظر است و معانی نزدیک و واقعی مقصود نویسنده را نمی رساند و به این کار برد کنایه می گویند[۱]
تشخیص هر گاه صفات انسان را به موجود دیگری که جاندار نباشد ربط بدیم از تشخیص استفاده کردیم مثال: من این کتاب را می خوانم این کتاب من را به خواندنش دعوت می کند
حس آمیزی
هر گاه موضوعی را که مربوط به یکی از حواس است. به چیزی نسبت دهیم که با ان حس قابل احساس نباشد، آرایه حس آمیزی آفریده میشود که در زبان روزمره نیز کم کاربرد نیست.
طعم پیروزی را چشید.
در این عبارت «مزه» که مربوط به حس چشایی است به پیروزی نسبت داده شدهاست. اما پیروزی با حس چشایی قابل احساس نیست.
حقیقت تلخ است.
در این عبارت {تلخی} که مربوط به حس چشایی است به حقیقت نسبت داده شده است. اما حقیقت با حس چشایی قابل احساس نیست.
مثنوی :
شعری است که هربیت آن دو قافیه ی جداگانه داشته باشد.شعری که اولا ، تمام ابیاتش مُصّرَع است ،یعنی ،در مصراع اول و دوم تمامی بیت ها قافیه وجود دارد ، ثانیا ، قافیه ی هر بیتی مستقل است و با بقیه ی بیت ها ی دیگر تفاوت دارد . از این رو ، هر تعداد که بخواهیم ، قافیه برای ابیات پیدا می شود ، زیرا کلمات قافیه عوض می شوند و بدین ترتیب ، هیچ گونه کمبود قافیه پیش نمی آید و می توان هزاران بیت شعر سرود و حتی اشکالی ندارد که قافیه های یک بیت را پس از چند بیت بعد ، دوباره به کار ببریم . به همین دلیل ، داستان ها ، حماسه ها و اغلب مطالب طولانی به صورت مثنوی سروده شده است .حداقل مثنوی 2 بیت است ، اما حداکثر آن هیچ محدودیتی ندارد .
نمودار مثنوی
................................ l .......................................l
................................n .........................................n
................................ v .........................................v
غزل :
در لغت به معنی عشق بازی و گفتن سخن عاشقانه است 0غزل های اولیه ی زبان فارسی تا حدود قرن هشتم از لحاظ موضوع هم عاشقانه بود ، اما از آن پس ، موضوعات مختلف به محدوده ی غزل وارد شد ، چنان که در دوران معاصر، موضوعات سیاسی هم در حدی وسیع در غزل راه یافته است . امروزه غزل و قصیده ، تفاوت مهمی جز در تعداد بیت ندارند . در مورد تعداد ابیات غزل ، نظریات متفاوتی وجود دارد ،ولی بیشتر تعداد ابیات بین پنج تا پانزده بیت را با وضع قافیه ای که گفتیم ،غزل دانسته اند و از 16 بیت به بالا را قصیده می شمارند البته غزل های بیش از 15 بیت هم گاه گاهی دیده می شود ، اما شکل معمول آن بین 5 تا 15 بیت است . در غزل ، رعایت یک موضوع خاص و واحد ، شرط نیست ؛ یعنی ، می توان در یک غزل ، چند نکته ی جداگانه را مطرح کرد .
نمودار غزل
................................ l .......................................l
................................ ......................................... l
................................ ......................................... l
در مورد غزل نمی توان استاد واحدی را به عنوان بهترین نام برد ، اما می توانیم چند نفر را در هر مسیر به عنوان برگزیده نام برد .
جلال الدین محمد مولوی = غزل کاملا عارفانه شمس الدین محمد حافظ = غزل عرفانی ، اجتماعی
شیخ مصلح الدین سعدی = غزل عاشقانه صائب تبریزی = غزل به شیوه ی سبک هندی
فرخی یزدی = غزل اجتماعی – سیاسی
قصیده :
شعری است که از لحاظ شکل و قافیه مانند غزل ؛ یعنی ، قافیه ها در مصراع اول و مصراع های زوج می آید و در آن معمولا یک قصد معین ، یعنی ، یک موضوع واحد محور سخن قرار می گیرد و از این جهت با غزل تفاوت دارد ، چون در غزل ،موضوع واحد ، شرط نیست . تفاوت قطعی غزل با قصیده در ابیات آن هاست ، زیرا غزل بین 5 تا 15 بیت است ، اما قصیده ، حد اقل شانزده بیت است و حد اکثر آن آزاد است . و تا بیش از 220 در قصاید خاقانی دیده می شود .بدیهی است که در باره ی شماره ی ابیات قصیده ، نظریات دیگری نیز وجود دارد ، اما امروزه بهترین راه شناخت قصیده نسبت به غزل ، شماره ی ابیات آن است که اگر از 16 بگذرد ، قصیده است.
نمودار قصیده
................................ l .......................................l
................................ ......................................... l
................................ ......................................... l
سرایندگان قصیده :
قرن 4 رودکی قرن 5 ناصر خسرو قرن 6 انوری ابیوردی ، خاقانی شروانی ، سید حسن غزنوی و سنایی غزنوی قرن 7 سعدی دوره ی معاصر= ملک الشعرا ، محمد تقی بهار
قطعه :
شعری است که هیچ یک از ابیاتش مصَرّع نیست ؛ یعنی، قافیه هایش فقط در مصراع های زوج قرار دارد .نام قطعه را به این سبب به این نوع شعر داده اند که گویی قطعه ای از غزل یا قصیده را از میان آن بریده باشند ، چون قافیه غزل و قصیده فقط در آخر بیت هاست مگر نخستین که هر دو بیت هایش دارای قافیه است .
حداقل ابیات آن 2 بیت است اما حداکثر آن مشخص نشده است ؛ معمولا حد اکثر قافیه زیاد نیست.در قطعه ، غالبا موضوعات اخلاقی و اجتماعی مطرح میشود ، ام موضوع معینی ندارد .
نمودار قطعه
................................ .......................................l
................................ ......................................... l
................................ ......................................... l
سرایندگان قطعه :
ابن یمن فریومدی در قر ن8 بهترین سراینده ی قطعه شناخته شده است و سپس به ترتیب انوری ابیوردی قرن 6 و پروین اعتصامی (معاصر) جای دارند .
چهار پاره :
از جهت شکل ظاهری ، یک چهار پاره ، ترکیبی است از چندین قسمت که هر کدام دو بیت باشند با وزن یکسان و در هر بخش از جهت شکل قافیه ، کاملا شبیه یک قطعه باشد ، یعنی ، قافیه هایش فقط در آخر بیتها قرار می گیرد و قافیه ی هر دو بیت مستقل و با بقیه ی دو بیت ها تفاوت دارد . تنها تفاوت یک چهار پاره با مجموعه ای از چندین قطعه دارای دو بیت ، در این است که دو بیت های چهار پاره از جهت موضوع ، به هم مربوط و در دنباله یکدیگر هستند ، اما هر قطعه باید موضوعی مستقل داشته باشد 0 چهار پاره در دوران معاصر ابداع شده است و محدودیتی در تعداد دو بیت ندارد .
رباعی و دو بیتی :
این دو نوع شعر از جهت شکل ظاهر ، شباهت های بسیاری با هم دارند . قافیه های هر دو در مصراع های 1،2و 4 قرار دارد و در مصراع سوم ، بسته به اختیار شاعر است ؛ یعنی، حق دارد که قافیه را در هر چهار مصرع هم رعایت کند . در هر رباعی یا دو بیتی ، یک موضوع کاملا مستقل مطرح می شود .
ترکیب بند و ترجیع بند
مجموعه چند غزل یا قصیده بر یک وزن که هر کدام قافیه مخصوص به خود دارد و بیتهای متفاوتی در بین هر غزل عامل اتصال غزلها با یکدیگر است. تفاوت اساسی ترکیب بند و ترجیع بند در این است که در ترجیع بند، بیت ترجیع همه قسمتها یکسان است. ولی در ترکیب بند، بیت ترکیب متفاوت و قافیهای هربار به گونهای دیگر دارد. معروفترین ترکیب بندهای فارسی از محتشم کاشانی )واقعه کربلا) و جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (در نعت پیامبر) و وحشی بافقی )شرح پریشانی(است.
موضوع ترکیب بند مواردی از قبیل مدح، وصف، رثا، عشق، و عرفان را در بر میگیرد.
نمونه ی ترکیب بند از وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید ----- داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید ----- گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نهفتن تا کی----- سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ----- ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم ----- بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود ----- یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت -----سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت ----- یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم ----- باعث گرمی بازار شدش من بودم
شعر نو
علی اسفندیاری معروف به نیما یوشیج سبک جدیدی از شعر را ارائه کردند که برخلاف شعر کلاسیک ردیف و قافیه بندی خاصی نداشت. این شعر را شعر نو و نیما را پدر شعر نو خواندند.
آزادی که نیما در فرم و محتوا ایجاد کرد، در کار شاعران بعد از وی، مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و منوچهر آتشی به نقطههای اوج شعر معاصر ایران رسید. با این حال نیما شعر خود را از لحاظ نگرش به جهان و محتوای کار پیشروتر و تازه تر از کار شاعران بعدی مانند شاملو به شمار میداند.
این نکات دستوری برای تمام کلاس های دوره راهنمایی کاربرد دارد.
دستور زبان فارسی
انسان هميشه مقصودخود را به صورت جمله بيان مي كند.
جمله ،يك يا مجموع چند كلمه است كه بر روي هم پيام كاملي را از گوينده به شنونده برساند.هرجا كه جمله تمام شود،نقطه اي مي گذاريم.
مثال:ابوعلي سينا از بزرگترين دانشمندان ايران است.
هيچكس به دليل رنگ و نژاد بر ديگري برتري ندارد.
جمله اي كه خبري را بيان ميكندجمله خبري ناميده ميشود.
مثال:فردا سالگرد پيروزي مردم نيكاراگوئه است.
جمله اي كه درآن پرسشي باشد جمله پرسشي ناميده ميشود.
مثال:فردا چه روزي است؟
جمله اي كه درآن فرماني داده شده است جمله امري خوانده ميشود.
مثال:همه در جاي خود بايستند.
جمله اي كه عاطفه اي را بهمراه داشته باشد جمله عاطفي يا تعجبي ناميده مي شود.
مثال:چه باغ باصفايي!
جمله،نهاد،گزاره:
هرجمله به دو قسمت تقسيم مي شود:
قسمت اول،كه درباره آن خبري مي دهيم كه به آن نهاد
مي گوييم.
قسمت دوم ، خبري است كه درباره قسمت اول مي گوييم و آن را نهاد مي ناميم.
مثال:كوروش بابل را فتح كرد .
كوروش=نهاد بابل را فتح كرد =گزاره
در هر گزاره يك جزء اصلي وجود دارد كه بدون وجود آن جمله ناقص و ناتمام است كه به آن فعل مي گوييم،مثل كلمه گذشت در اين جمله.
مثال:فصل تابستان گذشت.
فصل آن كلمه اي است كه دلالت مي كند بر كردن كاري يا روي دادن امري يا داشتنحالتي در زمان گذشته يا اكنون يا آينده.
گفتيم در گزاره كلمه اصلي«فعل» است.هر جمله اي بايد«فعل»داشته باشد عبارتي كه در آن «فعل»نباشد جمله نيست.
فعل كلمه اي است كه كاري يا حالتي را مي رساند و معني آن با زمان رابطه دارد.
زمان داراي سه مرحله است:
گذشته،اكنون،آينده
اكنون يا حال وقتي است كه در حال گفتن جمله هستيم.
گذشته يا ماضي مرحله اي است كه پيش از گفتن جمله بوده است.آينده يا مستقبل زمان بعد از گفتن جمله است.
فعل علاوه بر زمان بر يكي از سه شخص «گوينده»،
«شنونده»،«ديگركس» نيز دلالت دارد.
مثال:در فعل«ميروي»سه مفهوم وجود دارد:
يكي مفهوم انجام دادن كار كه «رفتن» است،ديگر مفهوم زمان كه در اينجا «حال» است.سوم مفهوم كسي كه كار رفتن را انجام مي دهد كه در اينجا شنونده يا دوم شخص است.
هر فعل سه مفهوم،كار يا حالت و زمان شخص را در بر دارد.
فعلي كه به يك تن نسبت داده شود،مفرد خوانده مي شود.
مثال:آن مرد با عجله آمد
فعلي كه به بيش از يك تن نسبت دادهه شود،جمع ناميده مي شود.
دانش آموزان با عجله رفتند
با توجه به مسايل مطرح شده مي توانيم صورتهاي فعل
«آمدن» را درزمان گذشته بنويسيم.
آمدم ـ آمدي ـ آمد
آمديم ـ آمديد ـ آمدند
كه در هر كدام از اين شش صورت مي توانيم علاوه بر زمان ـ شخص و يا نفرد و جمع بودن آن را نيز دريافت كنيم.
پس تعريف هركدام از شش صورت فوق مي تواند به اين صورت بيان شود كه:
آمدم=اول شخص مفرد
آمدي=دوم شخص مفرد
آمد=سوم شخص مفرد
آمديم=اول شخص جمع
آمديد=دوم شخص جمع
آمدند=سوم شخص جمع
درهر فعل جزئي ازآن معني اصلي را در بر دارد و در همه صورتها تغيير نمي كندكه به آن ماده فعل مي گويند،مثلا در همان فعل آمدن جزء «آمد»در هر شش صورت حضور دارد.
جزء ديگر فعل كه در هر شش صورت حضور دارد.
جزئ ديگر فعل كه در هر صورت با صورت قبل تفاوت دارد
شناسه ناميده مي شود.مثلا در همان فعل آمدن جزء دوم هر صورت شكلي ديگر دارد يعني اين صورتها:
م ـ ي ـ يم ـ يد ـ ند
كه به آنها شناسه مي گوييم،به عبارتي آنها فعل را براي ما شناسه مي كنند كه مربوط به چه شخصي است و مفرد است يا جمع.
ماده فعل:
ماده ماضي ، ماده مضارع
قبلا مطرح كرديم كه ماده فعل،جزئي از فعل است كه در همه صورتها ثابت مي ماند و حالا اضافه مي كنيم كه در زبان فارسي هر فعل دو ماده مختلف دارد كه هر كدام برخي از صورتهاي فعل را مي سازند.
براي مثال فعل«نوشتن»را در نظر مي گيريم،برخي از صورتهاي اين فعل كه رد گفتار و نوشتار بكار مي بريم اينها
هستند:
نوشتم،مي نوشتم،نوشته ام،نوشته باشم،نوشته بودم،
مي نويسم،بنويس،بنويسيم.
جنانكه ملاحظه مي شود اين صورتها از فعل«نوشتن»به دو دسته تقسيم شده اند،در دسته اول جزئي كه ثابت است و تغيير نمي كند«نوشت» است و در دسته دوم«نويس»،از نظر زمان فعل هايي كه جزء ثابت آنها«نوشت» مي باشد،برزمان گذشته دلالت مي كنند و فعل هايي كه جزء ثابت آنها «نويس» مي باشد،زمانهاي حال و آينده را مي سازند،بهمين دليل ماده صورتهاي اول را«ماده ماضي» و ماده صورتهاي دوم را «ماده مضارع» مي ناميم پس در زبان فارسي هر فعلي دو ماده دارد: يكي ماده ماضي و ديگري ماده مضارع همه صورتهايي كه معني حال و آينده از انها بر مي آيد از ماده مضارع ساخته مي شوند.
گفتيم نهاد قسمتي از جمله است كه درباره آن خبر ميدهيم و گزاره خبري است كه درباره نهاد مي دهيم.
حال مي گوييم:
خبري كه درباره نهاد مي دهيم بيان يكي از اين چهار حالت است.
1.انجام دادن يا انجام دادن عملي،مانند:خوردن،شكستن،
پختن
2.پذيرفتن عملي،مانند خورده شدن،شكسته شدن،پخته شدن
3.داشتن صفتي،مانند دانا بودن،سفيد بودن،گرم بودن
4.پذيرفتن صفتي،مانند دانا شدن،گرم شدن،بيمارشدن
درحالت اول كلمه اي كه نهاد قرار بگيردكننده كار هم هست
مثلا اگر«اكبر»نهاد قرار بگيرد انجام دهنده عمل خوردن هم هست.«اكبر چاي را خورد»
درحالت دوم كلمه اي كه نهاد قرار بگيرد پذيرنده كار است.مثلا«آش پخته شد»
در حالت سوم كلمه اي كه نهاد قرار بگيرد پذيرنده صفت است مثلا «هوشنگ بيمار شد»
به اين جمله توجه كنيد:
سعدي گلستان را نوشت
در اين جمله،نهاد،يعني قسمتي از جمله درباره آن خبري داده ايم كلمه «سعدي» است.فعلي كه در گزاره آمده،كاري است كه از سعدي سرزده است.يعني عمل«نوشتن گلستان»را سعدي انجام داده است.پس او كننده كار است،در دستور زبان به كننده كار، فاعل مي گوييم،پس:
«فاعل كلمه اي است كه انجام دادن كاري را به آن نسبت دهيم»
اسم:
در جمله «جواد به سرعت آمد»جواد،نهاد است،زيرا درباره او خبري مي دهيم،اين كلمه فاعل هم هست زيراانجام دهنده
عمل آمدن است،كلمه جواد اگر در جمله ديگري قرار بگيرد ممكن است نهاد يا فاعل نباشد . مثلا در جمله ديگري قرار بگيرد ممكن است نهاد يا فاعل نباشد،مثلا در جمله «كتاب جواد را آوردم».امااگر كلمه «جواد» را به تنهايي در نظر بگيريم،متوجه مي شويم كه اين كلمه نام كسي است از اين جهت كلمه«جواد» اسم است.
درجمله «گاو شير مي دهد»كلمه «گاو»علاوه بر اينكه نهاد جمله و فاعل آن است،چون بر حيواني نيز دلالت ميكند،پس
«اسم» هم هست.پس اسم كلمه اي است كه براي نام بردن كسي يا چيزي بكار ميرود.
چيزي كه به وسيله«اسم» نام برده مي شود:
گاهي شخصي است.مانند مرد،زن،حسن،هوشنگ
گاهي حيواني است.مانند خرگوش،گاو،اسب،پلنگ
گاهي مكاني است.مانند كوه،دشت،رود،تهران،پاريس
گاهي گياهي است.مانند درخت،چمن،بيد،سرو
گاهي نام ستارگان است.مانند ماه،خورشيد،زهره،عطارد
گاهي نام اشياء است.مانند صندلي،كاغذ،ميز،مداد،تخته
گاهي نام حالتي است كه در كسي يا چيزي وجود دارد مانند
سفيدي،سرما،گرما،رنج،شادي
گاهي اسم تنها بر يك فرد معين دلالت مي كند،وقتي كه مي گوييم«فرهادآمد» مقصود ما يك شخص معين است و يا
در جمله«مشهد از شهرهاي مذهبي ايران است»كلمه
«مشهد»و«ايران»به يك شهر و كشور معين دلالت مي كند،
اما وقتي مي گوييم«گربه دشمن موش است»مقصود تنها گربه خانه خودمان نيست بلكه به هر گربه اي دلالت مي كند.
اگر با اسم تنها يك فرد معين را بتوانيم نام ببريم به آن اسم خاص مي گوييم اما اگر بتوانيم اسم را نوعي به كار ببريم كه شامل افراد متعدد باشد آن را اسم عام مي ناميم،پس اسم خاص كلمه اي است كه براي نام بردن يك كَس معين يا يك چيز معين بكار ميرود و اسم عام به كلمه اي مي گوييم كه با آن كسان يا چيزهاي همنوع را مي توان نام برد.
ممكن است يك«اسم خاص»براي نامگذاري چندين كس يا چيز بكار ميرود.«فاطمه»اسم خاص است،اماهزاران نفر ممكن است فاطمه نام داشته باشند،بايد بدانيم كه هر بار اسم خاصي مانند فاطمه را در گفتار و يا نوشتار به كار مي بريم
منظور ما فرد معيني است نه اينكه همه خانمهايي كه نام آنها فاطمه است.
گاهي چيزي كه نام برده مي شود خود به خود وجود دارد،مانند ديوار،كتاب. اما گاهي وجود آن چيز مستقل نيست
بلكه وابسته به چيز ديگري است يا در چيز ديگري وجود دارد
مانند: سرخي،سرخي به تنهايي وجود ندارد و در چيزهاي ديگر مي شود او را ديد مثل گل ، پارچه،...
به چيزي كه به خودي خود وجود داشته باشد اسم ذات و به اسمي كه بر مفهومي دلالت مي كندكه وجودش در چيز ديگري است و نام حالتي يا صفتي است اسم معني مي گوييم.
گاهي اسم براي نام بردن يك شخص يا يك چيز است در اين حال مفرد است. در جمله هاي مرد آمد،چراغ روشن شد،
درخت سايه دارد،اسم هاي مرد،چراغ و درخت مفرد هستند.
اما گاهي به وسيله اسم،چند شخص يا چند چيز را نام مي بريم در جمله هاي مردان آمدند،چراغها روشن شدند،درختان سايه دارند،اسم هاي مردان،چراغها و درختان،جمع هستند چون بيشتر از يك شخص يا چيز دلالت مي كنند.اسم جمع علامتي دارد كه در پايان آن مي آيد،علامت جمع اسم در فارسي «ان» و «ها» مي باشد.
گاهي به جاي آنكه كسي يا چيزي را نام ببريم ، يعني اسم اورا بگوييم ، كلمه ديگري مي آوريم كه جاي اسم را مي گيرد ، مثلا به جاي آنكه بگوييم .
« پرويز را ديدم و به پرويز گفتم » مي گوييم « پرويز را ديدم و به او گفتم »
اينجا اين كلمه « او» جاي اسم پرويز را گرفته است، اين گونه كلمات را كه جانشين اسم مي شوند « ضمير» و چون جانشين اسم شخص هشتند ضمير شخصي ناميده مي شوند .
ضماير شخصي براي اول شخص« من» و « ما» هستند .
ضماير شخصي براي دوم شخص « تو» و « شما» هستند .
ضماير شخصي براي سوم شخص « او» و « ايشان» هستند .
گاهي به جاي « او» ضمير سوم شخص مفرد « وي» مي آيد.
به كلماتي كه با آنها چيزي يا كسي را نشان مي دهيم « ضمير اشاره » مي گوييم، مثلا اگر از كسي بخواهيم كه كتابي رابردارد كتاب نزديك باشد به جاي جمله « كتاب را بردار » مي گوييم « اين رابردار »
كلمه اين ضمير اشاره است وبه جاي اسم « كتاب» نشسته است . اما اگر كتاب دور باشد مي گوييم « آن را بردار ». ضمير اشاره نيز مانند اسم مي تواند جمع بسته شود : آنان، اينان، آنها، اينها، .
مفعول :
فاعل كسي است كه فعل را انجام مي دهد و گاهي واقع شدن فعل به فاعل تمام مي شود .يعني اثرآن به ديگري نمي رسد، در جمله «هوشنگ نشست» هوشنگ فاعل است، زيرا فعل نشستن را انجام داده است و پاي شخص ديگري در ميان نيست، اما اگر بگوييم « رستم كشت» جمله كامل نيست زيرا فعل كشتن به فاعل كه رستم است تمام نمي شود و پاي كسي ديگر در ميان است و شنونده جمله به سرعت خواهد پرسيد « چه كسي را كشت» گاهي فعل از فاعل فراتر مي رود و برروي كسي يا چيز ديگري اثر مي گذارد كه آنرا مفعول مي ناميم مثلا در جمله « رستم پهلوان سهراب كشت » كلمه سهراب مفعول است .
صفت:
گاهي اسمي كه د رجمله فاعل يا مفعول واقع مي شود تنها نيست بلكه براي آنكه شنونده آنرا بهتر بشناسد درباره آن توضيح مي دهيم يعني يكي از حالتها يا صفتهاي او را نيز بيان مي كنيم، مثلا اگركسي بگويد: « من برادر خود را دوست دارم » معني كلمه برادردرصورتي واضح است كه گوينده يك برادر داشته باشد، براي اينكه شنونده متوجه شود كه منظور كدام برادر گوينده است مثلا خواهد گفت « من برادر بزرگترم را دوست دارم » كلمه بزرگ در اين جا به مفهوم اسم « برادر» افزوده شده است، اين كلمه كه حالت يا چگونگي اسم را بيان مي كند « صفت» خوانده مي شود يعني وصف شده .
قيد :
به اين چند جمله توجه كنيد :
فريدون زود آمد
فريدون شتابان آمد
فريدون سرافكنده آمد
فريدون نواميدانه آمد
فريدون آهسته آمد
فعلي كه در همه اين جمله ها بكار رفته « آمدن» است اما چگونگي انجام گرفتن اين فعل در جمله هاي مذكور با هم متفاوت است اين تفاوتها با كلمه يا عبارتي بيان مي شود كه آن را قيد مي خوانيم
پس جمله هاي مذكور كلمه هاي زود، شتابان، خندان، سرافكنده، نواميدانه وآهسته قيد هستند .
همچنانكه صفت براي بيان حالت يا چگونگي اسم مي آيد و وابسته اسم است، قيد چگونگي روي دادن فعل را بيان مي كندو به فعل وابسته است.
خیلی وقتها پیش می آید که دوست داریم به صورت آنلاین با دیگران که در اینترنت هستند تماس بگیریم یا به قولی چت کنیم. برنامه های مختلفی برای این کار است که یکی از بهترین آنها OOVOO است که هم کار کردن با آن آسان است و هم مزایای خوبی دارد.
این برنامه را می توانید از اینجا دریافت نمایید. پس از دریافت نیاز است یک اسم یا همان آی دی بسازیدو یک رمز ورود.
البته طرف مقابلتان هم می بایست این برنامه را داشته باشد. هروقت که به اینترنت وصل شدیدو دوست یا دوستانتان هم به اینترنت وصل باشند می توانند حتی به صورت تصویری با هم ارتباط زنده داشته باشید.
با توجه به مکانیزه شدن سیستم امتحانات مدارس و استفاده مکرر همکاران از سامانه سناد و نرم افزارهای حسابداری و.. مدارس، بسیاری از همکاران سوالاتی در خصوص برنامه ها ، نحوه اجرا و اشکالات ایجاد شده دارند که گاهی با صرف هزینه بسیار به افراد یا مراجعه مکرر به اداره مربوطه ، سخت گرفتار می شوند. سامانه ای را معرفی می کنیم خدمت همکاران عزیز پاسخ همه سوالات شما خواهد داد. ببینید جالب است ضمن اینکه شما عزیزان نیز می توانید فعال باشید.
در ضمن دربازار کاغذهای سفید برچسب دارد وجود دارند که به راحتی در پرینتر مورد استفاده قرار می گیرند. نرم افزار را نصب نمایید. کاغذ معمولی یا برچسب دارد در چاپگر قرار دهید و سپس برش و نصب روی صندلی. موفق باشید.
نكاتی چند در مورد روش های صحیح مطالعه (( دیگرحال و حوصله خواندن این كتاب را ندارم )) یا (( آنقدر از این كتاب خسته شده ام كه قابل گفتن نیست )) و یا (( هرچقدرمی خوانم مثل این كه كمتر یاد می گیریم. )) و یا ((10 بار خواندم و تكرار كردم ولی بازهم یاد نگرفتم)) به راستی مشكل چیست؟ آیا برای یادگیری درس واقعا" باید 10 بار كتاب را خواند؟ آیا باید دروس خود را پشت سرهم مروركرد؟ و آیا باید ده ها بار درس را تكرار كرد تا یادگرفت؟ مطمئنا" اگر چنین باشد، مطالعه كاری سخت و طاقت فرسا است. اما واقعیت چیزی دیگر است. واقعیت آن است كه این گروه از فراگیران، روش صحیح مطالعه را نمی دانند و متاسفانه در مدرسه و دانشگاه هم چیزی راجع به چگونه درس خواندن نمی آموزند. یادگیری و مطالعه، رابطه ای تنگاتنگ و مستقیم با یكدیگر دارند، تا جایی كه می توان این دو را لازم و ملزوم یكدیگر دانست. برای این كه میزان یادگیری افزایش یابد باید قبل از هر چیز مطالعه ای فعال و پویا داشت. شیوه صحیح مطالعه، چهار مزیت عمده زیر را به دنبال دارد: 1- زمان مطالعه را كاهش می دهد. 2- میزان یادگیری را افزایش می دهد . 3-مدت نگهداری مطالب در حافظه را طولانی تر می كند. 4- به خاطر سپاری اطلاعات را آسان تر می سازد. برای داشتن مطالعه ای فعال و پویا نوشتن نكات مهم درحین خواندن ضروری است تا برای مرور مطالب، دوباره كتاب را نخوانده و در زمانی كوتاه از روی یادداشت های خود مطالب را مرور كرد. یادداشت برداری ، بخشی مهم و حساس از مطالعه است كه باید به آن توجهی خاص داشت. چون موفقیت شما را تا حدودی زیاد تضمین خواهد كرد و مدت زمان لازم برای یادگیری را كاهش خواهد داد. خواندن بدون یادداشت برداری یك علت مهم فراموشی است. شش روش مطالعه : خواندن بدون نوشتن خط كشیدن زیرنكات مهم حاشیه نویسی خلاصه نویسی كلید برداری خلاقیت و طرح شبكه ای مغز 1-خواندن بدون نوشتن: روش نادرست مطالعه است. مطالعه فرآیندی فعال و پویا است و برای نیل به این هدف باید از تمام حواس خود برای درك صحیح مطالب استفاده كرد. باید با چشمان خود مطالب را خواند، باید در زمان مورد نیاز مطالب را بلند بلند ادا كرد و نكات مهم را یادداشت كرد تا هم با مطالب مورد مطالعه درگیر شده و حضوری فعال و همه جانبه در یادگیری داشت و هم در هنگام مورد نیاز، خصوصا" قبل از امتحان، بتوان از روی نوشته ها مرور كرد و خیلی سریع مطالب مهم را مجددا" به خاطر سپرد. 2- خط كشیدن زیر نكات مهم : این روش شاید نسبت به روش قبلی بهتر است ولی روش كاملی برای مطالعه نیست چرا كه در این روش بعضی از افراد به جای آنكه تمركز و توجه بروی یادگیری و درك مطالب داشته باشند ذهنشان معطوف به خط كشیدن زیر نكات مهم می گردد. حداقل روش صحیح خط كشیدن زیر نكات مهم به این صورت است كه ابتدا مطالب را بخوانند و مفهوم را كاملا" درك كنند و سپس زیر نكات مهم خط بكشند نه آنكه در كتاب به دنبال نكات مهم بگردند تا زیر آن را خط بكشند . 3- حاشیه نویسی : این روش نسبت به دو روش قبلی بهتر است ولی باز هم روشی كامل برای درك عمیق مطالب و خواندن كتب درسی نیست ولی می تواند برای یادگیری مطالبی كه از اهمیتی چندان برخوردار نیستند، مورد استفاده قرار گیرد. 4- خلاصه نویسی : در این روش شما مطالب را می خوانید و آنچه را كه درك كرده اید به صورت خلاصه روی دفتری یادداشت می كنید كه این روش برای مطالعه مناسب است و از روش های قبلی بهتر می باشد چرا كه در این روش ابتدا مطالب را درك كرده سپس آن ها را یادداشت می كنید اما بازهم بهترین روش برای خواندن نیست . 5- كلید برداری : كلید برداری روشی بسیار مناسب برای خواندن و نوشتن نكات مهم است. در این روش شما بعد از درك مطالب، به صورت كلیدی نكات مهم را یادداشت می كنید و در واقع كلمه كلیدی كوتاهترین، راحت ترین ،بهترین و پرمعنی ترین كلمه ای است كه با دیدن آن، مفهوم جمله تداعی شده و به خاطر آورده می شود. 6- خلاقیت و طرح شبكه ای مغز: این روش بهترین شیوه برای یادگیری خصوصا" فراگیری مطالب درسی است. در این روش شما مطالب را می خوانید بعد از درك حقیقی آن ها نكات مهم را به زبان خودتان و به صورت كلیدی یادداشت می كنید و سپس كلمات كلیدی را روی طرح شبكه ای مغز می نویسد ( در واقع نوشته های خود را به بهترین شكل ممكن سازماندهی می كنید و نكات اصلی و فرعی را مشخص می كنید ) تا در دفعات بعد به جای دوباره خوانی كتاب ، فقط به طرح شبكه ای مراجعه كرده و با دیدن كلمات كلیدی نوشته شده روی طرح شبكه ای مغز، آن ها را خیلی سریع مرور كنید. این روش درصد موفقیت تحصیلی شما را تا حدود بسیار زیادی افزایش می دهد و درس خواندن را بسیار آسان می كند و بازده مطالعه را افزایش می دهد. شرایط مطالعه ((به كارگیری شرایط مطالعه یعنی بهره وری بیشتر از مطالعه )) شرایط مطالعه، مواردی هستند كه با دانستن، به كارگیری و یا فراهم نمودن آن ها ، می توان مطالعه ای مفیدتر با بازدهی بالاتر داشت و در واقع این شرایط به شما می آموزند كه قبل از شروع مطالعه چه اصولی را به كار گیرید، در حین مطالعه چه مواردی را فراهم سازید و چگونه به اهداف مطالعاتی خود برسید و با دانستن آن ها می توانید با آگاهی بیشتری درس خواندن را آغاز كنید و مطالعه ای فعال تر داشته باشید : 1- آغاز درست : برای موفقیت در مطالعه ،باید درست آغازكنید. 2- برنامه ریزی : یكی از عوامل اصلی موفقیت ، داشتن برنامه منظم است . 3- نظم و ترتیب : اساس هر سازمانی به نظم آن بستگی دارد . 4- حفظ آرامش : آرامش ضمیر ناخود آگاه را پویا و فعال میكند. 5- استفاده صحیح از وقت : بنیامین فرانكلین، (( آیا زندگی را دوست دارید؟ پس وقت را تلف نكنید زیرا زندگی از وقت تشكیل شده است .)) 6- سلامتی و تندرستی : عقل سالم در بدن سالم است . 7- تغذیه مناسب : تغذیه صحیح نقش مهمی در سلامتی دارد. 8- دوری از مشروبات الكلی : مصرف مشروبات الكلی موجب ضعف حافظه می شود . 9 – ورزش : ورزش كلید عمر طولانی است . 10-خواب كافی : خواب فراگیری و حافظه را تقویت می كند. 11 –درك مطلب : آنچه در حافظه بلند مدت باقی می ماند، یعنی مطالب است . چند توصیه مهم كه بایدفراگیران علم از آن مطلع باشند. 1- حداكثر زمانی كه افراد می توانند فكر خود را روی موضوعی متمركز كنند بیش از 30 دقیقه نیست، یعنی باید سعی شود حدود 30 دقیقه روی یك مطلب تمركز نمود و یا مطالعه داشت و حدود 10 الی 15 دقیقه استراحت نمود سپس مجددا" با همین روال شروع به مطالعه كرد. 2- پیش از مطالعه از صرف غذاهای چرب و سنگین خودداری كنید و چند ساعت پس از صرف غذا مطالعه نمایید چون پس از صرف غذای سنگین بیشتر جریان خون متوجه دستگاه گوارش می شود تا به هضم و جذب غذا كمك كند و لذا خون رسانی به مغز كاهش می یابد و از قدرت تفكر و تمركز كاسته می شود . از مصرف الكل و دارو هم خودداری فرمایید همچنین غذاهای آردی مثل نان و قندی قدرت ادراك و تمركز را كم می كند نوشابه های گازدارهم همین طور هستند. 3- ذهن آدمی با هوش است اگر یادداشت بردارید به به یاد آوری مطلب کمک می کند و نیز همزمان نمی توانید هم مطلبی را بنویسید و هم گوش دهید. پس در حین مطالعه لطفا" یادداشت برداری نمایید.
لطفا این فایل (pdf)را از آدرس زیر دریافت کنید
http://uploadtak.com/images/f4318_khasi_dar_mighat.pdf
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
این پاورپوینت که رویکرد تربیتی فارسی را مورد توجه قرار داده است جهت استفاده در کلاس انشا توصیه می شود.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
مثل مداد باش!
پسرک از پدر بزرگش پرسید : پدر بزرگ درباره چه می نویسی ؟
پدربزرگ پاسخ داد :درباره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند . اسم این دست خداست ، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد .
صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر ) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست ، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری ، مهم است .
صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی ات می کنی ، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی ، هشیار باشی و بدانی چه می کنی .
شعر طنز عید می آید!
نفس باد صبا آفت جان خواهد شد عید می آید و اجناس گران خواهد شد
قیمت میوه و شیرینی و آجیل و لباس باز ویرانکده ی فک و دهان خواهد شد
می رسد مرحله ی سخت و نفس گیر خرید نوبت سخت ترین کار جهان خواهد شد
کل عیدی و حقوقم به شبی خواهد رفت بر سر جیب بغل ،فاتحه خوان باید شد
یک الف آدم و یک عائله آنهم پر خرج وقت فرسودن اعصاب و روان خواهد شد
قیمت پسته به قلب من ِآسیب پذیر باز هم وای که آسیب رسان خواهد شد
زیر بازارچه با قیمت ماهی یا گوشت آسمان دور سرم پُر دَ وَران خواهد شد
مغز گردو شده مانند طلا مثقا لی ! مغزم از قیمت آن سوت کشان خواهد شد
بمنظور احساس همدلی با اقشار کم درآمد،با نخریدن آجیل شب عید موافقید؟(این یک کار فرهنگیست ودرخواست بسیاری از همکاران فرهنگی میباشد!)
درباره شعر وشاعری امام چند نکته قابل ذکر است : 2. درایام جوانی دفاتر شعری متعددی توسط امام نوشته شده بود که هیچ یک آنها از حوادث روزگار مصون نماند واز بین رفت وتمام اشعاری که از امام بجا مانده است متعلق به دوران پس از انقلاب است .
1. شعر وشاعری برای امام هدف نبود بلکه به عنوان تفنن وفراغت به آن می پرداخت .
3. شعر امام از نظر سبک شناسی ؛ سبک عراقی است واز این جهت از شعرای دیگر کم ندارد .
4. شعرا معمولا دراشعارخود برای خود تخلصی دارند وعلت این امر را اعلام نمی کنند ؛
امام در برخی از اشعار خود هندی تخلص کرده است مثلا
راز عشق تو نگویدهندی چه کنم من،که ز رنگش پیداست
در باره علت تخلص امام به هندی هیچ منبع رسمی وصریح وجود دارد وامام در این باره چیزی اشاره نکرده است ،اما برخی چنین احتمال دادند که :
یکی از اجداد پدری امام (پدر پدر بزرگ امام ) معروف به هندی بوده اند این آقای هندی که در اصل خراسانی ونیشابوری بوده است از نیشابور به هندوستان مهاجرت کرد وخدمات شایانی در استقلال هند وبخصوص جامو وکشمیر انجام داد ومورد اعتماد وتقدس مسلمانان آن خطه قرار گرفت می گویند آقای هندی روحیه جهاد ومبارزه داشته است واز این جهت امام به ایشان ارادت خاص داشته اند واز این جهت تخلص هندی را به یاد ایشان انتخاب کرده است .
برادران امام آقای پسندیده وآقای هندی (مدفون در قبرستان ابو حسین در قم نو قم) به هندی معروف بوده اند واین امر از آنجا ناشی شده است که آباء و اجداد حضرت امام مدتی در کشمیر هند اقامت داشته اند، که به آن در چندین منبع اشاره شده است، به چند نمونه اکنون اکتفا می کنیم:
آیت الله پسندیده برادر بزرگ تر حضرت امام می فرماید: [جد اعلای ما دین علی شاه نام داشت (کلمه شاه در هند به معنای سید بوده است) وی که از علمای نیشابور بود در پی تبلیغ دین اسلام رهسپار مناطق هند و کشمیر گشته بود، به دنبال نا امنی منطقه و هجوم مخالفین به شهادت رسید]. (خاطرات، گفته ها و نوشته ها، آیت الله پسندیده، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چاپ اول، سال 1384 و نیز ر.ک: میررضا ستوده، گفته ها و ناگفته ها از زندگی حضرت امام، ج اول، تهران، نشر پنجره، چاپ پنجم، 1378، ص 17)
هم چنین در منبعی دیگر می خوانیم: [... از میان عالمان، علامه سید احمد هندی که مهر مهربانی بر جبین داشت و از هجرت به هر دیار، بیمی نداشت، اجدادش نیز قاصدان مهاجری بودند که از نیشابور به کشمیر رفتند تا به نیاز دین باوران آن دیار پاسخی در خور دهند. پدر سید احمد در تبلیغ دین در دیار کشمیر جامی از سبدی شهادت برگرفت و نامش که سید دین علی بود، دینعلی شاه شد، چه در کشمیر بزرگان را شاه خطاب می کنند، ...]. سید احمد پس از شهادت پدر از کشمیر به نجف رفته بود تا بیشتر بیاموزد و آموخت که هر کجا بیشتر ثمر دهد باید آنجا وطن گیرد، اکنون خمین آغوش گشوده است تا مردی را که هندی ملقب بود، خمینی لقب دهد]. (سید علی قادری، زندگی نامه امام خمینی، براساس اسناد و خاطرات، ج 1، چاپ نشر عروج، چاپ چهارم، سال 1383، ص 78)
در یک جمع بندی می توان گفت که خود حضرت امام خمینی در شهر خمین از توابع استان مرکزی ایران متولد شده اند، و آباء و اجداد او از شهر نیشابور ایران جهت تبلیغ مدتی در کشمیر هند اقامت داشته اند، و این به معنای آن نیست که آنها هندی باشند، هر چند لقب هندی به علامه سید احمد اطلاق شده است.
علاوه بر آن، هندی خواندن حضرت امام از ترشحات توطئه های ساواک در زمان قبل از پیروزی انقلاب می باشد، همان طور که در منابع آمده است.
یکی از توطئه های ساواک این بود که سعی داشت با [هندی] خواندن امام و خانواده اش، او را در نزد ایرانیان، فردی غیر ایرانی جلوه دهد تا بدین وسیله موقعیت امام در بین مردم کاهش یابد، بنابراین رئیس ساواک در سال 1355 دستور داده بود، بررسی کنید که با چه وسیله بر علیه خمینی با نام هندی و انگلیسی می شود بهره برداری کرد.
ساواک در این زمینه تلاش زیادی کرد ولی ظاهرا توفیقی نیافت و فقط بررسی هایش به این نکته پی برد که یکی از اجداد امام مدتی در هند می زیسته است و هم چنین امام در اشعاری که می سروده اند، [هندی] تخلص می کردند. (نجاری راد، تقی، سادات و نقش آن در تحولات داخلی رژیم شاه، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، 1378، ص 199)
بنابراین با ملاحظه این مورد هم می توان گفت: هندی خواندن امام ناشی از این مجموعه عوامل بوده است:
1. سکونت چند ساله یکی از اجداد امام خمینی در هند.
2. تخلص هندی حضرت امام در اشعار خود.
3. توطئه های ساواک مبنی بر غیر ایرانی و هندی جلوه دادن امام.
تخلص : نام وشهرت شعری شاعر که در بیت های آخر شعرش آورده می شود. هر چند «امین» ! بسته ی دنیا نی ام دل بسته ی یاران خراسانی خویشم رهبر معظم و فرزانه ی انقلاب در غزلیات خویش «امین » تخلص می نمایند. صرف بیهوده مکن عمر گرامی پروین ! آخر این عمر گران مایه بهایی دارد خاموش محتشم! که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد خاموش محتشم! که از این حرف سوزناک مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد خاموش محتشم !كه ازین شعر خون چكان در دیده اشك مستمعان خون ناب شد خاموش محتشم !كه ازین نظم گریه خیز روى زمین به اشك جگرگون پر آب شد خاموش محتشم ! كه فلك بس كه خون گریست دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد خاموش محتشم ! كه به سوز تو آفتاب از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد خاموش محتشم ! كه ز ذكر غم حسین جبریل را ز روى پیمبر حجاب شد نظامی ! بس کن این گفتار خاموش چه گویی باجهان پنبه در گوش ؟ شهریارا ! بی حبیب خود نمی کردی سفر این سفر راه قیامت می روی ،تنها چرا ؟ همه گویند طاهر! تار بنواز صدا چون می کند تار شکسته؟ خدمت مخلوق کن بی مزد و بی منت بهار ! ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت سعدیا ! مرد نکونام نمیرد هرگز مرده ان است که نامش به نکویی نبرند حافظ! مکن اندیشه که آن یوسف مه روی باز آید و از کلبه ی احزان بدر آیی حافظ ! وصال می طلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن در دهان خلق افکندی مرا فیض را افسانه کردی عاقبت پروین ! زکج روان سخن از راستی چه سود کاو آن کسی که نرنجد زحرف راست؟ حافظ ! از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تو اش نیست بجز باد به دست حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه به وداعش که روان خواهدشد
این بحث ازمهمترین مباحث قرآن است و ازیک نظر مهمترین هدف انبیای ال |
آیا می توانم لهجه خود را تغییر دهم؟
چگونه لهجه خود را تغییر دهم؟
می توانید هر از چند گاه صدای خود را ضبط کنید و پیشرفت خود را با با
این برنامه به ۱۹ زبان زنده دنیا ترجمه شده است و دانلود و نصب آن نیز به صورت مجانی است. این نرم افزار قابلیت کار به صورت آنلاین و آفلاین را دارا می باشد. امکانات این نرم افزار بسیار زیاد می باشد بطوری که شما می توانید سایز، رنگ و فونت متن و ترجمه قرآن را انتخاب کنید. همچنین می توانید نوع و ترتیب نمایش آیات را انتخاب کنید و بطور همزمان از چندین ترجمه برای هر آیه استفاده کنید!
امکان جستجو سریع در متن عربی و ترجمه فارسی قرآن کریم و ریشه یابی کلمه یکی از بهترین و مفید ترین امکانات این برنامه می باشد.
محققان آمریکایی در یافتند: که کمبود ویتامین d حتی در افراد سالم، موجب سخت و منقبض شدن دیواره شریان ها می شود. این بررسی ثابت کرد که کمبود این ویتامین در سلامت و عملکرد عروق اختلال ایجاد کرده و موجب بالا رفتن فشارخون و افزایش خطر ابتلا به بیماری های قلبی- عروقی می شود. با افزایش سطح ویتامین d در بدن، سلامت عروق ارتقا یافته و فشارخون کاهش می یابد.
برای انجام این تحقیق 554 فرد سالم با میانگین سنی 47 سال انتخاب شدند. میانگین سطح 25- هیدروکسی ویتامین d (فرم پایدار ویتامین d) در خون افراد شرکت کننده 31.8 نانوگرم در میلی لیتر بود. در 14 درصد افراد گروه، کمبود ویتامین d (کمتر از 20 نانوگرم در میلی لیتر) و در 33 درصد، میزان ناکافی ویتامین d (کمتر از 30 نانوگرم در میلی لیتر) مشاهده شد.
پژوهشگران توانایی انبساط عروق خونی این افراد را مورد ارزیابی قرار دادند. نتایج نشان داد حتی با در نظر گرفتن عواملی مانند سن، وزن و میزان کلسترول خون، در افراد مبتلا به کمبود ویتامین d، شریان ها سخت و سفت شده و عملکرد آنها دچار اختلال می شود.
نکته مهم این که در افراد مبتلا به کمبود ویتامین d، اختلال در عملکرد عروق خونی مشابه بیماران دیابتی یا بیماران مبتلا به پرفشاری خون بود.دیواره عروق خونی از یک لایه سلول های اندوتلیال پوشیده شده است که انقباض و انبساط عروق را کنترل کرده و از تشکیل لخته های خونی که منجر به سکته مغزی و حملات قلبی می شوند، پیشگیری می نماید.
نقش ویتامین d در عملکرد عروق هنوز به درستی شناخته نشده است. محققان معتقدند که مکانیسم این عمل ممکن است مربوط به توانایی ویتامین d در تقویت سلول های اندوتلیال و عضلات دربرگیرنده عروق خونی باشد. مکانیسم احتمالی دیگر نقش ویتامین d در کاهش میزان آنژیوتانسین (هورمونی که موجب افزایش فشارخون می شود) و یا تنظیم التهاب است.
اغلب افراد، ویتامین d مورد نیاز خود را از تماس پوست بدن با نور خورشید و یا ازطریق مکمل های غذایی و غذاهای غنی شده مانند شیر و غلات صبحانه، تامین می کنند. تعداد محدودی از مواد غذایی از جمله ماهی های چرب و روغنی به طور طبیعی حاوی ویتامین d هستند.
در ادامه این تحقیق مشاهده شد که با افزایش سطح ویتامین d افراد شرکت کننده از طریق مکمل های غذایی و یا نور خورشید در مدت 6 ماه، شاخص های سلامت عروق بهبود یافته و فشارخون پایین می آید. در 42 درصد افراد شرکت کننده با سطح ویتامین d ناکافی، پس از رساندن این ویتامین به محدوده طبیعی بدن، فشارخون 4.6 میلی متر جیوه کاهش نشان داد.این مطالعه ثابت کرد که ویتامین d در سلامت عروق خونی و پیشگیری از بیماری های مزمن به ویژه در دوران سالمندی از اهمیت بالایی برخوردار است.
دلها را با عشق ، زندگي را با مهر
ما به يک آينه ، يک بستگي پاک قناعت داريم
تو زنده ای ، تو مرا می بینی ، کمکم کن که نمیرم ...
ای شهید ....
نام کتاب : لیلی و مجنون نویسنده : نظامی گنجوی
ویرایش و تایپ : امینبابایی پناه اشر : پارس بوک
زبانکتاب:فارسی تعدادصفحه: 207
قالب کتاب : PDF حجم فایل : ۹۲۶
Kb
توضیحات : لیلی و مجنونداستانی ایرانی است که حقیقت یا افسانهبودن آن جای بحث بسیار دارد. در ادبیات عرب شعرهای زیادی در وصف لیلی و عشق سوزناکاو وجود دارد، که به مجنون یا قیس عامری نسبت میدهند، اما ظاهراً از شاعرانمختلفی بودهاست. داستان لیلی و مجنون در ادبیات فارسی نیز مشهور بودهاست، تا اینکهدر سال ۵۸۴ هجری قمری «حکیم جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف» معروف به نظامیگنجوی آن را به عنوان سومینگنج از پنج گنج خود به نظم میآورد. این داستان جز جانمایه ی آن، که افسانهایعربی است، بیشترش آفریده ی ذهن خلاق و طبع موزون استاد بزرگ شهر گنجه، ( نظامی )است و آنچنان در ادبیات فارسی و کشورهای همسایه مورد توجه قرار گرفتهاست که پس از او ۳۸ شاعر فارسی زبان، ۱۳شاعر ترک، و ۱ شاعر اردو به تقلید ازنظامی، این داستان را به نظم آوردهاند. مثنوی لیلی و مجنون شامل ۴۵۰۰بیت است، که به سال ۵۸۴به نام شروانشاه ابوالمظفر اخستان سروده شدهاست در این مثنوی داستان پر سوز و گداز عشق مجنون (قیس عامری)از قبیله بنی عامر و لیلی دختر سعد به رشته نظم درآمده کهاز داستانهای مشهور فولکلور تازی پیش از اسلام میباشد.
نام رمان: سمک عیّـار نویسنده: فرامرزبن خداداد بنعبدالله
تعداد صفحات376:
فرمت کتابPDF:
زبان کتاب: فارسی
سَمَک عَیّار رُمان مشهور و قدیمی فارسی است که در سده ی ششم هجری نوشته شده است. داستان های این کتاب سه جلدی به دست فرامرز بن خدادادبن عبداالله بن کاتب ارجانی جمعآوری شده است. وی داستانها را از زبان یک راوی به نام صدقه ی ابوالقاسم فراهم آورده است. سمک عیّار، یکی از داستانهای عامیانه ی فارسی است که سینه به سینه نقل شده و سدهها مایه ی سرگرمی مردم ایران بودهاست. کتاب سمک عیّار این مزیّت را دارد که چون داستانهای آن روایت مردم بود و در میان عوام مشهور و محبوب بودهاند، زبان این کتاب نیز زبان عمومی آن دوره را نشان میدهد و به همین خاطر بسیار ساده و روان است. صحنههای این داستان در ایران و سرزمینهای نزدیک به آن اتفاق میافتند. بیشتر شخصیتها و قهرمانان این کتاب نامهای ایرانی دارند. شخصیت اصلی این کتاب پهلوانی نامآور به نام سمک عیّار است که در طی ماجراهایی با خورشیدشاه سوگند برادری میخورد. با آنکه صدقه ابوالقاسم و منسوب به شیراز و فرامرز خداداد منسوب به ارجان فارس است شیوهٔ نگارش متن و نکات گوناگون مربوط به داستان احتمال تدوین آن در خراسان را بسیار زیاد میکند.
کاربرد نامهای ایرانی کهن همچون خردسب شیدو، هرمزکیل، شاهک، گیلسوار، سرخورد، مهرویه و زرند و مانند اینها این گمان را قوی میکند که این افسانه کهن بوده که بعدها یعنی در سده ی ششم به فراخور زمان نو شدهاست. موردی که در کتاب سمک عیّـــار در پیوند با وجه تسمیه ی خورشیدشاه، قهرمان اصلی داستان ذکر شده درست همانند همان است که در کتاب پارسی میانه بندهش در مورد منوش خورشید، از نوادگان منوچهر، پادشاه کیانی آمدهاست. این میتواند گویای پیوند این کتاب با کتابهای پارسی پیش از اسلام باشد. قهرمان داستان پسر شاه حلب است که دلباختهٔ دختر فغفور شاه چین شده و سپس به جنگ پادشاه ماچین رفتهاست. بیشتر رویدادهای جلدهای یکم و دوم در چین و ماچین میگذرد. متن کامل سمک عیار به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری در پنج جلد طی سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۳ در انتشارات بنیاد فرهنگ ایران منتشر شده است.
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
عکس های ماه چهره خلیلی – akslar.com
آرامشي به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان كنم خودِ درياست مادرم
مثل ستاره در شب يلدا كه بيدريغ
تا صبح ميدرخشد و زيباست مادرم
يك سينه درد دارد و آهي نميكشد
از بس كه مثل كوه شكيباست مادرم
هر روز مهربانتر و هر روز تازه تر
مثل نگاهِ ساكت باباست مادرم
چشمش به غنچههاي جوانش كه ميخورد
لبريزِ خندههاي شكوفاست مادرم
شبهاي بيكسي چه كسي مينوازدم؟
هرجاست اشكهاي من، آنجاست مادرم
هر شب پس از نماز، دعا ميكند مرا
در فكر روزهاي مباداست مادرم
پهلوش مينشينم و لبخند ميزند
تنهايياش در آينه پيداست مادرم
سيراب ميشوم به صدايش كه ميرسم
مانند آبهاي گواراست مادرم
بازيّ كودكانه زمينم اگر زند
باكيم نيست، گرم تماشاست مادرم
از ماجراي هاجر و سارا سؤال كن
در قصههاي مريم و حواست مادرم
مادر حقيقتي است به افسانهها شبيه
مثل خداست، يكّه و يكتاست مادرم
رازي است نانوشته الف لام ميم عشق
حرفي كه تا هميشه معمّاست مادرم
«آهسته باز از بغل پلّهها گذشت»
اما كسي نديد چه تنهاست مادرم
خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخنسنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز مییابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش میگیرد.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همانهاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی رنگ باخته است.
داستان کامل خسرو و شیرین نظامی به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم میشود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا میكند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی كه هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میكند: اسب خسرو را میكشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكهای كه بر سرزمین ارّان حكومت میكند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میكشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان كه دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میكرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی كه شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میكند و به واسطهی ساكنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی كوهی در همان نزدیكی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میكشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مكانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میكند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود كه برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میكند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو كه مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترك مدائن میكند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میكند كه اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت كنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه كه شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو كه با یك نگاه به یكدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای كه در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری كه در كاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. كنیزان، او را در كاخ جای داده و آنچنان كه خسرو سفارش كرده بود در پذیرایی از او میكوشیدند. شیرین كه از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی كه نسبت به شیرین داشتند، او را در كوهستانی بد آب و هوا مسكن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میكرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در كاخی مقیم كرده بود كه روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میكند و از شاه دستور میگیرد كه به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی كه در آن كوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده كه خبر مرگ هرمز كام او را تلخ میكند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میكند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تكیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینكه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی كه خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میكند و با تهمت پدركشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریك مینماید. خسرو نیز كه همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی كه با یاران خود به شكار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد كه او نیز به قصد شكار از كاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یكدیگر را دیدند در حالی كه خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در كاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو كه از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست كه تنها در مقابل عهد و كابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شكار در كنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به كام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم كرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشكر كشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شكیبایی وصیت میكند. تجربه به او نشان داده كه غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یك نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملك خود پراكند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یكی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام كه روزگار نیك بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینكه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان كند، او را طلب كرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب كرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن كه خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو كه دیگر نمیتوانست عشق سركش خود را مهار كند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه كرد.
شیرین این بار نیز در همان كوهستان رخت اقامت افكند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا كه آوردن شیر از چراگاهی دور، كار بسیار مشكلی بود، شاپور برای رفع این مشكل، فرهاد را به شیرین معرفی كرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میكند كه ادراك از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی كه از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتكارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا كند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر كوه میزد كه در مدت یك ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد كرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین كرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت كه داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای كه با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به كندن كوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این كار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش كند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن كوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حك كرد و سپس به كندن كوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان كه حدیث كوه كندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان كوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای كندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او كه دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در كاری كه در پیش گرفته سست شود. هنگامی كه پیك خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاك میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترك غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد كه از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد كه جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو كه از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شكرنام كه توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شكر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش كند. خسرو كه میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار كرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شكایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شكار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین كه از آمدن خسرو آگاه شده بود، كنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز كه از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شكایتها نمود و اظهار نیازها كرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأكید میكند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میكند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به كمك شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیك از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از كف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو كه معشوق را در كنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از كام یافتن از شیرین، حكومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میكند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاك و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنكه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافكند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس كرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یك شب كه خسرو در كنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در كشاكش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، كه خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در كنار خسرو جان داد. بزرگان كشور نیز كه این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن كردند.
هدیه حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به جناب امیرکبیر
آیت الله اراکی (ره) فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت : خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت : نه
با تعجب پرسیدم : پس راز این مقام چیست؟
جواب داد : هدیه مولایم حسین(ع) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت : آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شدآن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفتبه یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم .
منبع: از کتاب آخرین گفتارها
قابل ذکر است که قبر شریف جناب امیرکبیر در حرم مولا ابی عبدالله الحسین(ع) است .
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه
میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ میمون
دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی
ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت
ببری...
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ
وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با
هماهنگی حرکت میدهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع
فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح
منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم
را بچرخانم ...
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان
کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که
نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم
چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح
دهی اینطور میشود...!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...
پائولو کوئیلیو
دانلود آلبوم تصاویر لباس های اقوام مختلف ایرانی
دانلود آلبوم تصاویر لباس های ایرانیان در طول تاریخ
دانلود آلبوم تصاویر لباس های ملل مختلف
یادمه بچگی هام
وقتی می رفتیم قبرستون یا امام زاده
تمام سعیمو می کردم تا پاهام رونذارم روی قبرا !
تا روی یکیشون پام می رفت، جیگرم آتیش می گرفت
چشامو می بستم، زودی تو دلم براش صلوات می فرستادم
قدیمی ها پوسیده تر ..... جدیدی ها با سنگ شکیل تر
نمی دونم امروز روی چندتا قبر پام رفت
برای چندتا یادم رفت صلوات بفرستم
اما راستش ، امروز یه چیزی فهمیدم
ما که دلمون نمی اومد حتی روی مرده ها پا بذاریم
این روزها چقدر راحت روی زنده ها واحساس ها پا می ذاریم
کاش همون بچه می موندیم
در زبان فارسی «همزه» را می توان به این صورت ها نوشت: ا، آ، ـئـ، ؤ، ءِ
همین جا فرق بین همزه «ء» و «ی» کسره ی آخر بعضی کلمات فارسی «ء» را روشن می کنیم:
قواعد همزه، در زیر می آید، اما «ء» که بر روی کلمات فارسی مثل: خانه ی من و پیشه ی تو می آید، با همزه ی عربی ارتباط ندارد و در واقع از لحاظ شکلی، مخفف «ی» است که دنباله ی «ی» قطع شده است. بعضی اخیراً این «ی» را به صورت کامل می نویسند، مثل: خانه ی من و پیشه ی تو، که این امر تفاوت بنیادی با «ی» مخفف ندارد ولی از آنجا که شکل نگارش را اندکی بدنما می کند و بیم آن می رود که از این پیشنهاد خوشنویسان استفاده نکنند، نوشتن «ی» به صورت مخفف شکلی، پیشنهاد می شود.
الف – همزه ی عربی ممکن است در اول کلمه ی فارسی بیاید که به صورتهای «اَ»، «اِ»، «اُ» یا «آ» است، مثل:
اَستر، اُشتر، اداره، آسیب.
و در کلمات خارجی مثل: اَندکس، اِستادیوم، اُسوالد، آربری.
کلماتی مثل ئیدروژن و ئیدرات ها که با دندانه نوشته می شود دلیلی دارد که اینک می گوییم: این دسته از کلمات خارجی در اصل با «H» فرانسه نوشته می شد و حالا هم می شود و از همان صورت به فارسی آمده است و سالها پیش آنها را «هیدروژن» و «هیدارت ها» می نوشتند. از آنجا که این حرف در زبان فرانسه، یعنی «H یا هاش» به صورت «آش» تلفظ می شود، بتدریج که خواسته اند آن کلمات را نزدیک به تلفظ اصلی شان بنویسند «هـ» را تبدیل به «ئـ» کرده اند و به همین صورت هم مانده است. اگر روز اول «H» را به صورت فرانسوی آن تلفظ می کردند و «ایدروژن» و «ایدرات ها» می نوشتند چنین نمی شد. در هر حال این استثنا وجود دارد.
ب- همزه ممکن است در وسط بیاید، در این صورت:
اگر کلمه ی فارسی باشد، هرگز در میان کلمه یا پایان کلمه به صورت «همزه» نیست، بنابراین همواره با «ی» نوشته می شود (چون همزه فارسی نیست و کلمه ی فارسی همزه ندارد).
آیین و نه به صورت آئین
پاییز و نه به صورت پائیز
پایین و نه به صورت پائین
روییدن و نه به صورت روئیدن
بوییدن و نه به صورت بوئیدن
مویی و نه به صورت موئین
رویین و نه به صورت روئین
همزه ی میانی از کلماتی که عربی است و به فارسی آمده
- پس از مصوت کوتاه ـَ «A» به صورت «أ» نوشته می شود:
تألیف، تأثیر، تأدیب، مأوا، رأس، مستأجر و غیر اینها.
- پس از حرف مصوت کوتاه ـَ (A) و پیش از حرف مصوت بلند (آ=Â) به شکل «آ» نوشته می شود. در واقع «همزه» در این حال در «الف» ممدوده جذب می شود، مثل:
منشآت، مآخذ، مآلاً، مآثر، مآل، لآلی (جمع لؤلؤ).
سعدی گوید:
بر رخ گل از نم اوفتاده لآلی |
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان |
پس از صامت ساکن و پیش از حرف مصوت بلندِ «آ= » مثل مورد قبل به صورت «آ» نوشته می شود، مثل:
قرآن، مرآت.
پس از مصوت «اُ=O» به شکل «و» که روی آن علامت همزه قرار می گیرد نوشته می شود، مثل:
مؤتمن، مؤتلف، مؤسس، مؤثر، مؤدب، سؤال، مؤنث.
جز موارد چهارگانه ی بالا در سایر موارد، همزه ی میان کلمات عربی یا خارجی در فارسی «ئـ» و «ـئـ» یعنی به صورت دندانه ای که روی آن علامت همزه قرار می گیرد، نوشته می شود از جمله:
ائتلاف، تخطئه، تئاتر، سئانس، رئالیست، توطئه، مسئله، هیئت، جرئت، قرائت، دنائت، ژوئن، پنگوئن، مسائل، مصائب، رسائل، علائم، ملائک، نوئل، سوئد.
یادآوری: پیش از حرف مصوت کوتاه مکسور «ـِ = E» را معمولاً فارسی زبانان با «ی» می نویسند، مثل:
مصایب، رسایل، غایب، ملایک، جایز، عواید، فواید، شمایل، سایر، فصایل، نایل، نایب، قبایل.
اما باید در نظر داشت که «مسائل» در عربی جمع مسئله است و «مسایل» جمع «مسیل». بنابراین برای پرهیز کردن از اشتباه که این جمع، جمع «مسیل» است یا «مسئله» بهتر است «مسائل» را جمع مسئله و «مسایل» را جمع مسیل گرفت و این استثنا را پذیرفت. کلمات لاتینی مثل نوئل را هم اگر به صورت «نویل» یعنی با «ی» بنویسیم علاوه بر اینکه تلفظ آن با زبان اصلی و بویژه با تلفظ شفاهی آن تغییر می کند و از طرفی «نویل» ندارد (سِر، نویل چمبرلن) اشتباه پیش می آید، بنابراین، این گونه کلمات را بهتر است با همزه نوشت، یعنی در هر حال «فونتیک» تلفظ آن نباید تغییر عمده ای بر اثر نگارش فارسی پیدا کند.
پیش از مصوت بلند «او = U» به صورت:
شئون، رئوف، مسئول، مرئوس، زئوس، کاکائو، شائول نوشت.
پیش از مصوت کوتاه «ـُ = O» ( که این مورد مربوط به کلماتی است که از زبانهای اروپایی به فارسی آمده است) با «ﺌ» یا «ـئـ» (دندانه + علامت همزه) باید نوشت:
لائوس، لئون، ناپلئون، نئون، کلئوپاترا، لئوپلد، ژئوفیزیک، تئودور.
پ – همزه ممکن است در پایان کلمه بیاید (در کلمات فارسی همزه ی پایانی نداریم و این همزه مخصوص کلمات عربی است به فارسی آمده است).
پس از مصوت کوتاهِ (ـَ = A) به صورت «أ» یا «ـأ» می آید، مثل:
مبدأ منشأ، ملجأ، خلأ، ملأ (ملأ عام).
همزه ی این گونه کلمات هنگام چسبیدن به «یا» ی وحدت، نکره و نسبت به صورت «ﺌ» یا «ـئـ» می آید، مثل: مبدئی، منشئی، ملجئی، خلئی، ملئی.
پس از مصوت کوتاهِ «ـُ = O» به صورت «واو» که بالای آن علامت همزه است نوشته می شود، مثل:
تلؤلؤ، لؤلؤ.
غیر از دو مورد بالا همه جا به صورت خود علامت همزه «ء» نوشته می شود، مثل:
سوء، بطیء، شیء، جزء،
همزه ی این دسته از کلمات هنگام چسبیدن به «یا» ی وحدت، نکره و نسبت به صورت «ﺌ» نوشته می شود، مثل:
جزئی، سوئی، شیئی.
همزه ی پایانی پس از مصوت بلند «آ = Â) حذف می شود، مثل:
ابتدا، انتها، املا، انشا، اجرا، وزرا، اطبا، انبیا، اولیا، امضا، ابتلا، صفرا، سودا و غیر آنها.
در حالت نسبت و همراهی با «یا» ی وحدت و نکره و در اضافه، به جای همزه، «ی» قرار می گیرد، مثل:
ابتدای، انتهای، املای، انشای، اجرای، وزرای، اطبای، انبیای، اولیای، امضای، ابتلای.
همزه از اول ضمایر و صفات اشاره حذف نمی شود، مثل:
بنابراین، از این، در این، از او، در او، جز او، نوشتن آن به صورت «بنابرین» و ... غلط است.
ما چون ز دَری پای کشیدیم، کشیدیم امید ز هر کس که بُریــدیم،بُریــــدیم دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه ی بامی که پریدیم، پریدیم رَم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رَماندی و رمیــدیم،رمیـــدیم نام تو که باغ اِرَم و روضه ی خُلد است انگار که دیـدیــــــــــــم ندیدیم،ندیـــــدیم صد باغ بهار است و صَلای گل و گلشن گر میوه ی یک باغ نچیدیم،نچیدیم سر تا به قدم تیغِ دعاییم و تو غافل هان! واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم وحشی سبب دوری و این قسم سخنها آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم "وحشی بافقی"
از دل افروزترین روز جهان خاطرهای با من هست به شما ارزانــــــــــی: سحـــــــری بود و هنوز گوهرِ ماه به گیسویِ شب آویخته بود گلِ یاس، عشق در جانِ هوا ریخته بود من به دیدار سحر می رفتم نفسم با نفس یاس درآمیخته بود... من به دنبال دل آویزترین شعر جهان میرفتم... یافتم! یافتم! آن نکته که میخواستمش با شکوفایی خورشید و گلافشانی لبخند تو آراستمش تار و پودش را از خوبی و مهر، خوشتر از تافته ی یاس و سحر بافته ام: "دوستت دارم" را من دل آویزترین شعرِ جهان یافته ام این گلِ سرخ من است دامنت پُر کن از این گل که دهی هدیه به خلق که بری خانه ی دشمن، که فشانی بَرِ دوست راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست... فریدون مشیری
از شوق به هوا به ساعت نگاه میکنم حدود سه نصف شب است چشم میبندم که مبادا چشمانت را از یاد برده باشم و طبق عادت کنار پنجره میروم سوسوی چند چراغ مهربان و سایه کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه ها و صدای هیجان انگیز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس از شوق به هوا میپرم چون کودکیم و خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است آری از شوق به هوا میپرم و خوب میدانم سال هاست که مرده ام ... صـدای پای تو که می روی صـدای پای مــرگ که می آید . . . . دیـگر چـیـزی را نمی شنوم ! ... به خوابی هزار ساله نیازمندم تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم و عادت حمل درای کهنه ی دل را از خاطر چشمها و پاها پاک کنم دیگر هیچ خدایی از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند و آسمان غبارآلود این دشت را طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد دم به کله میکوبد و شقیقه اش دو شقه میشود بی آنکه بداند حلقه آتش را خواب دیده است عقرب عاشق..... صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم! شناسنامه من حسینم پناهی ام من حسینم , پناهی ام خودمو می بینم ...خودمو می شنفم تا هستم جهان ارثیه بابامه. سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش وقتی هم نبودم مال شما. اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم با من بگو یا بذار باهات بگم سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو ها؟! پیست!! میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی.... شب در چشمان من است به سیاهی چشمهایم نگاه کن روز در چشمان من است به سفیدی چشمهایم نگاه کن شب و روز در چشمان من است به چشمهای من نگاه کن چشم اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت کهکشان ها، کو زمینم؟! زمین، کو وطنم؟! وطن، کو خانه ام؟! خانه، کو مادرم؟! مادر، کو کبوترانم؟! ...معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟! ... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ... کـــاش ! دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند گریزی نیست اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است باید سر به بیابانها گذاشت! در سلام ، خداحافظ ! چیزی تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید تا بل بازشود این در گم شده بر دیوار... سالهاست که مرده ام بی تو نه بوی خاک نجاتم داد، نه شمارش ستاره ها تسکینم... چرا صدایم کردی ؟ چرا ؟ بــی شــــکـــــ . . . جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق جهـــانی بـــرای تـــــو. . . بهزیستی نوشته بود: شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد پدر یك گاو خرید و من بزرگ شدم اما هیچكس حقیقت من را نشناخت جز معلم ریاضی عزیز ام كه همیشه می گفت گوساله, بتمرگ لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند... و اما تو! ای مادر! ای مادر! هوا همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد و هنگامی تو می خندی صاف تر می شود...
بارها شنیده ایم که گفته اند معلم شمع است و دانش آموز پروانه و یا معلمی شغل نیست ، عشق است و یا معلمی شغل انبیاست ، هیچ وقت نگفتند معلم انسان است و خانواده دارد و باید برای خانواده ه ی خود همسر و پدر خوبی باشد و خانواده اش را شاد کند و رفاه را برای آن ها فراهم کند . ویژِگی هایی که یک معلم خوب در این مملکت باید داشته باشد شامل : قناعت ، ایثار ، فداکاری ، صبر ، ساده زیستی ، ژولیدگی ، بی سوادی ، بله قربان گو بودن ، نمره ی مفت دادن . در صورتی که در کشور های پیشرفته معلم کسی است که در رأس همه قرار دارد زیرا همه باید از فیلتر معلم به جایی برسند . درد جامعه معلم زیادتر از این است ، هرچند که جامعه با دیدی سطحی که ناشی از رفتار دولتمردان است به معلمان نگاه می کنند . درست است که دیگر سواد ارزشی ندارد و فقط بی سوادان حاکمند ، اما امید است که روزی سوار و علم جایگاه واقعی خود را در جامعه پیدا کند و هر بی سوادی نتواند حقوق دیگران پایمال گرداند .
دفتر چهارم 30. درويش يكدست درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي ميكرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه ميخورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوههايي بخورد كه باد از درخت بر زمين ميريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي او پيش آورد. تا پنج روز، هيچ ميوهاي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد. قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم ميكردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟ خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد. از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبهاي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل ميبافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند ميدهم تا زمان مرگ من، اين راز را با هيچكس نگويي. اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و ميگفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند. *** 31. خرگوش پيامبر ماه گلهاي از فيلان گاه گاه بر سر چشمة زلالي جمع ميشدند و آنجا ميخوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار ميكردند و مدتها تشنه ميماندند. روزي خرگوش زيركي چاره انديشي كرد و حيلهاي بكار بست. برخاست و پيش فيلها رفت. فرياد كشيد كه : اي شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم. ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين ببعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختي گرفتار خواهم كرد. نشان راستي گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد. پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادي از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟ همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است. از ترس پا پس كشيد و بقية فيلها به دنبال او از چشمه دور شدند. *** 32. زن بد كار و كفشدوز روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شدهاند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نميآمد و زن بارها در غياب شوهرش اينكار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بيوقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بيدينها! از شما كينه ميكشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانهاي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي ميخواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه ميتوانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست ميگويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او ميگويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال ميكرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفتهام و گفتهام كه دختر ما هيچ جهيزيهاي ندارد ولي ايشان با قاطعيت ميگويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي ميبينم. صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را ميبيند و ميبيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نميماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر ميداند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب ميشناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف كنم!! *** 33. تشنه صداي آب آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان ميداد. گردوها در آب ميافتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد ميآمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت ميبرد. مردي كه خود را عاقل ميپنداشت از آنجا ميگذشت به مرد تشنه گفت : چه كار ميكني؟ مرد گفت: تشنة صداي آبم. عاقل گفت: گردو گرم است و عطش ميآورد. در ثاني، گردوها درگودال آب ميريزد و تو دستت به گردوها نميرسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را ميبرد. تشنه گفت: من نميخواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت ميبرم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه ميگردند. شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه ميكند. و در اشياء لذت مادي نميبيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را ميشنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت ميداند. *** 34. شاهزاده و زن جادو پادشاهي پسر جوان و هنرمندي داشت. شبي در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشتزده از خواب برخاست، وقتي كه ديد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده خيلي خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادي بيداري تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزي پسرش بميرد از او هيچ يادگاري ندارد. پس تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد تا از او نوهاي داشته باشد و نسل او باقي بماند. پس از جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانوادهاي پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانوادة پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت ميكرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر شد. جادو گر پير زن نود سالهاي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي اين گنده پير ميافتاد و دست و پاي او را ميبوسيد. شاه و درباريان خيلي نارحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر ميشد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همة اسرار جادو را ميدانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّاني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا آمدهام. هرچه ميگويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده. فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن ريسمان گرههاي زيادي دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد. فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اينكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه، دق كرد و مرد. *** 35. پرده نصيحتگو يك شكارچي، پرندهاي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خوردهاي و هيچ وقت سير نشدهاي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نميشوي. اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو ميدهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو ميدهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانهات بنشينم به تو ميدهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت: پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن. مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور. پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت ميشدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم. پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشيدن در زمين شورهزار است. *** 36. مور و قلم مورچهاي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت ميكند و نقشهاي زيبا رسم ميكند. به مور ديگري گفت اين قلم نقشهاي زيبا و عجيبي رسم ميكند. نقشهايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا ميدارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك ميگيرد. مورچهها همچنان بحث و گفتگو ميكردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانهتري ميداد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بيخبر ميشود. تن لباس است. اين نقشها را عقل آن مرد رسم ميكند. مولوي در ادامه داستان ميگويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نميدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، نادانيها و خطاهاي دردناكي انجام ميدهد. *** 37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْخوار مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش. بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را ميشكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو ميخورد و ميترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان ميداد كه نديده است. و با خود ميگفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من ميدزدي ولي داري از پهلوي خودت ميخوري. تو از فرط خري از من ميترسي، ولي من ميترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم ميفهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش ميكند ولي همين دانه او را به كام مرگ ميكشاند. *** 38. دزد و دستار فقيه. يك عالم دروغين، عمامهاش را بزرگ ميكرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود ميپيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست ميكرد و بر سر ميگذاشت. ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه ميرفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيهنما فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر. دزد خيال ميكرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار ميكرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين ميريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكههاي پارچه كهنه و پاره پارههاي لباس از آن ميريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي. *** 39. گوهر پنهان روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را ميآفريني و باز همه را خراب ميكني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب ميآفريني و بعد همه را نابود ميكني؟ خداوند فرمود : اي موسي! من ميدانم كه اين سؤال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب ميكردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي ميدادم. اما ميدانم كه تو ميخواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سؤال را ميداني. اين سؤال از علم برميخيزد. هم سؤال از علم بر ميخيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي ميشود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برميخيزد. آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشهها را ميبري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشهها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانههاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم ميكند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرمودهاي. خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن ميآفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود. *خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن. *** 40. روي درخت گلابي زن بدكاري ميخواست پيش چشم شوهرش با مرد ديگري همبستر شود. به شوهر خود گفت كه عزيزم من ميروم بالاي درخت گلابي و ميوه ميچينم. تو ميوه ها را بگير. همين كه زن به بالاي درخت رسيد از آن بالا به شوهرش نگاه كرد و شروع كرد بهگريستن. شوهر پرسيد: چه شده؟ چرا گريه ميكني ؟ زن گفت: اي خود فروش! اي مرد بدكار! اين مرد لوطي كيست كه بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زير او خوابيدهاي؟ شوهر گفت: مگر ديوانه شدهاي يا سرگيجه داري؟ اينجا غير من هيچكس نيست. زن همچنان حرفش را تكرار ميكرد و ميگريست. مرد گفت: اي زن تو از بالاي درخت پايين بيا كه دچار سرگيجه شدهاي و عقلت را از دست دادهاي. زن از درخت پايين آمد و شوهرش بالاي درخت رفت. در اين هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشيد و با او به عشقبازي پرداخت. شوهرش از بالاي درخت فرياد زد: اي زن بدكاره! آن مرد كيست كه تو را در آغوش گرفته و مانند ميمون روي تو پريده است؟ زن گفت: اينجا غير من هيچكس نيست، حتماً تو هم سر گيجه گرفتة ! حرف مفت ميزني. شوهر دوباره نگاه كرد و ديد كه زنش با مردي جمع شده. همچنان حرفهايش را تكرار ميكرد و به زن پرخاش ميكرد. زن ميگفت: اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است. من هم وقتي بالاي درخت بودم مثل تو همه چيز را غير واقعي ميديدم. زود از درخت پايين بيا تا ببيني كه همه اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است. *سخن مولوي: در هر طنزي دانش و نكتة اخلاقي هست. بايد طنز را با دقت گوش داد. در نظر كساني كه همه چيز را مسخره ميكنند هر چيز جدي، هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدي است. درخت گلابي، در اين داستان رمز وجود مادي انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهي است. در بالاي درخت گلابي فريب ميخوري. از اين درخت فرود بيا تا حقيقت را با چشم خود ببيني. *** 41. دباغ در بازار عطر فروشان روزي مردي از بازار عطرفروشان ميگذشت، ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسي چيزي ميگفت، همه براي درمان او تلاش ميكردند. يكي نبض او را ميگرفت، يكي دستش را ميماليد، يكي كاه گِلِ تر جلو بيني او ميگرفت، يكي لباس او را در ميآورد تا حالش بهتر شود. ديگري گلاب بر صورت آن مرد بيهوش ميپاشيد و يكي ديگر عود و عنبر ميسوزاند. اما اين درمانها هيچ سودي نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسي چيزي ميگفت. يكي دهانش را بو ميكرد تا ببيند آيا او شراب يا بنگ يا حشيش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر ميشد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زيركي داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را ميدانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوي بد عادت كرده و لايههاي مغزش پر از بوي سرگين و مدفوع است. كمي سرگين بدبوي سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونهاي كه ميخواهد رازي با برادرش بگويد. و با زيركي طوري كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوي را جلو بيني برادر گرفت. زيرا داروي مغز بدبوي او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است. در گوش اين مريض افسوني خواند و او را درمان كرد. دفتر پنجم 42. اشك رايگان يك مرد عرب سگي داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و براي سگ خود گريه ميكرد. گدايي از آنجا ميگذشت، از مرد عرب پرسيد: چرا گريه ميكني؟ عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان ميدهد. اين سگ روزها برايم شكار ميكرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراري ميداد. گدا پرسيد: بيماري سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگي ميميرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش ميدهد. گدا يك كيسة پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد در اين كيسه چه داري؟ عرب گفت: نان و غذا براي خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نميدهي تا از مرگ نجات پيدا كند؟ عرب گفت: نانها را از سگم بيشتر دوست دارم. براي نان و غذا بايد پول بدهم، ولي اشك مفت و مجاني است. براي سگم هر چه بخواهد گريه ميكنم. گدا گفت : خاك بر سر تو! اشك خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشك از نان بيشتر است. نان از خاك است ولي اشك از خون دل. *** 43. پر زيبا دشمن طاووس طاووسي در دشت پرهاي خود را ميكند و دور ميريخت. دانشمندي از آنجا ميگذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهاي زيبايت را ميكني؟ چگونه دلت ميآيد كه اين لباس زيبا را بكني و به ميان خاك و گل بيندازي؟ پرهاي تو از بس زيباست مردم براي نشاني در ميان قرآن ميگذارند. يا با آن باد بزن درست ميكنند. چرا ناشكري ميكني؟ طاووس مدتي گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوي ظاهر را ميخوري. آيا نميبيني كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجي ميبرم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من ميرسد. شكارچيان بي رحم براي من همه جا دام ميگذارند. تير اندازان براي بال و پر من به سوي من تير مياندازند. من نميتوانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. اين زيبايي، وسيلة غرور و تكبر است. خودپسندي و غرور بلاهاي بسيار ميآورد. پر زيبا دشمن من است. زيبايان نميتوانند خود را بپوشانند. زيبايي نور است و پنهان نميماند. من نميتوانم زيبايي خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم. *** 44. آهو در طويله خران صيادي، يك آهوي زيبا را شكار كرد واو را به طويلة خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف ميگريخت. هنگام شب مرد صياد، كاه خشك جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگي كاه را مانند شكر ميخوردند. آهو، رم ميكرد و از اين سو به آن سو ميگريخت، گرد و غبار كاه او را آزار ميداد. چندين روز آهوي زيباي خوشبو در طويلة خران شكنجه ميشد. مانند ماهي كه از آب بيرون بيفتد و در خشكي در حال جان دادن باشد. روزي يكي از خران با تمسخر به دوستانش گفت: اي دوستان! اين امير وحشي، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساكت باشيد. خر ديگري گفت: اين آهو از اين رميدنها و جستنها، گوهري به دست آورده و ارزان نميفروشد. ديگري گفت: اي آهو تو با اين نازكي و ظرافت بايد بروي بر تخت پادشاه بنشيني. خري ديگر كه خيلي كاه خورده بود با اشارة سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: ميدانم كه ناز ميكني و ننگ داري كه از اين غذا بخوري. آهو گفت: اي الاغ! اين غذا شايستة توست. من پيش از اينكه به اين طويلة تاريك و بد بو بيايم در باغ و صحرا بودم، در كنار آبهاي زلال و باغهاي زيبا، اگرچه از بد روزگار در اينجا گرفتار شدهام اما اخلاق و خوي پاك من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمي شوم. من لاله سنبل و گل خوردهام. خر گفت: هرچه ميتواني لاف بزن. در جايي كه تو را نميشناسند ميتواني دروغ زياد بگويي. آهو گفت : من لاف نميزنم. بوي زيباي مشك در ناف من گواهي ميدهد كه من راست ميگويم. اما شما خران نميتوانيد اين بوي خوش را بشنويد، چون در اين طويله با بوي بد عادت كرده ايد. *** 45. پوستين كهنه در دربار اياز، غلام شاه محمود غزنوي (پادشاه ايران) در آغاز چوپان بود. وقتي در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتي رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامي خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق ميرفت و به آنها نگاه ميكرد و از بدبختي و فقر خود ياد ميآورد و سپس به دربار ميرفت. او قفل سنگيني بر در اتاق ميبست. درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نميدهد. به شاه خبر دادند كه اياز طلاهاي دربار را در اتاقي براي خودش جمع و پنهان ميكند. سلطان ميدانست كه اياز مرد وفادار و درستكاري است. اما گفت: وقتي اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را براي خود برداريد. نيمه شب، سي نفر با مشعلهاي روشن در دست به اتاق اياز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزي نيافتند. فقط يك جفت چارق كهنه و يك دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان بود. آنها خيلي ترسيدند، چون پيش سلطان دروغزده ميشدند. وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالي آمديد؟ گنجها كجاست؟ آنها سرهاي خود را پايين انداختند و معذرت خواهي كردند.سلطان گفت: من اياز را خوب ميشناسم او مرد راست و درستي است. آن چارق و پوستين كهنه را هر روز نگاه ميكند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را هميشه به ياد بياورد. *** 46. روز با چراغ گرد شهر راهبي چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و خيابانهاي شهر دنبال چيزي ميگشت. كسي از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه ميگردي، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفتهاي؟ راهب گفت: دنبال آدم ميگردم. مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولي من دنبال كسي ميگردم كه از روح خدايي زنده باشد. انساني كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنين آدمي ميگردم. مرد گفت: دنيال چيزي ميگردي كه يافت نميشود. «ديروز شيخ با چراغ در شهر ميگشت و ميگفت من از شيطانها وحيوانات خسته شدهام آرزوي ديدن انسان دارم. به او گفتند: ما جستهايم يافت نميشود، گفت دنبال همان چيزي كه پيدا نميشود هستم و آرزوي همان را دارم. *** 47. ليلي و مجنون مجنون در عشق ليلي ميسوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه از عشق چيزي نميدانستند گفتند ليلي خيلي زيبا نيست. در شهر ما دختران زيباتر از و زيادند، دختراني مانند ماه، تو چرا اينقدر ناز ليلي را ميكشي؟ بيا و از اين دختران زيبا يكي را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلي مانند كوزه است، من از اين كوزه شراب زيبايي مينوشم. خدا از اين صورت به من شراب مست كنندة زيبايي ميدهد.شما به ظاهر كوزة دل نگاه ميكنيد. كوزه مهم نيست، شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزة ليلي به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد. خداوند از يك كوزه به يكي زهر ميدهد به ديگري شراب و عسل. شما كوزة صورت را ميبينيد و آن شراب ناب با چشم ناپاك شما ديده نميشود. مانند دريا كه براي مرغ آبي مثل خانه است اما براي كلاغ باعث مرگ و نابودي است. *** 48. گوشت و گربه مردي زن فريبكار و حيلهگري داشت. مرد هرچه ميخريد و به خانه ميآورد، زن آن را ميخورد يا خراب ميكرد. مرد كاري نميتوانست بكند. روزي مهمان داشتند مرد دو كيلو گوشت خريد و به خانه آورد. زن پنهاني گوشتها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن و براي مهمانها بياور. زن گفت: گربه خورد، گوشتي نيست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهاي غلام! برو ترازو را بياور تا گربه را وزن كنم و ببينم وزنش چقدر است. گربه را كشيد، دو كيلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو كيلو بود گربه هم دو كيلو است. اگر اين گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر اين گوشت است پس گربه كجاست؟ *** 49. باغ خدا، دست خدا، چوب خدا مردي در يك باغ درخت خرما را با شدت تكان ميداد و بر زمين ميريخت. صاحب باغ آمد و گفت اي مرد احمق! چرا اين كار را ميكني؟ دزد گفت: چه اشكالي دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمايي را بخورد و ببرد كه خدا به او روزي كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهاي خداوند حسادت ميكني؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهاي غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او ميزد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا ميزني؟ مرا ميكشي. صاحب باغ گفت: اين بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا ميزند. من ارادهاي ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست ميگويي اي مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار. *** 50. جزيرة سبز و گاو غمگين جزيرة سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي ميكند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را ميخورد و چاق و فربه ميشود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج ميبرد و نميخوابد و مثل موي لاغر و باريك ميشود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو ميرسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول ميشود و تا شب ميچرد و چاق و فربه ميشود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن پيدا ميكند يا نه؟ لاغر و باريك ميشود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علفزار ميخورم و علف هميشه هست و تمام نميشود، پس چرا بايد غمناك باشم؟ *تفسير داستان: گاو، رمزِ نفسِ زياده طلبِ انسان است و صحرا هم اين دنياست. آدميزاد، بيقرار و ناآرام و بيمناك است *** 51. دستگيريِ خرها مردي با ترس و رنگ و رويِ پريده به خانهاي پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه ميترسي؟ چرا فرار ميكني؟ مردِ فراري جواب داد: مأموران بيرحم حكومت، خرهاي مردم را به زور ميگيرند و ميبرند. صاحبخانه گفت: خرها را ميگيرند ولي تو چرا فرار ميكني؟ تو كه خر نيستي؟ مردِ فراري گفت: مأموران احمقاند و چنان با جديت خر ميگيرند كه ممكن است مرا به جاي خر بگيرند و ببرند. *** 52. خواجة بخشنده و غلام وفادار درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههاي زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آنها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نميگفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: اي مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. *** دفتر ششم 53. دزد بر سر چاه شخصي يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود ميكشيد. دزدي بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزديد و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود ميگشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه ميكند و فرياد ميزند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله ميكني ؟ مرد گفت : يك كيسة طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري، 20% آن را به تو پاداش ميدهم. مرد با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي صاحب قوچ را برداشت و برد. *** 54. عاشق گردو باز در روزگاران پيش عاشقي بود كه به وفاداري در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوي رسيدن به يار گذرانده بود تا اينكه روزي معشوق به او گفت: امشب برايت لوبيا پختهام. آهسته بيا و در فلان اتاق منتطرم بنشين تا بيايم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شكر اين خبر خوش به فقيران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به اميد آمدن يار نشست. شب از نيمه گذشت و معشوق آمد. ديد كه جوان خوابش برده. مقداري از آستين جوان را پاره كرد به اين معني كه من به قوْلَم وفا كردم. و چند گردو در جيب او گذاشت به اين معني كه تو هنوز كودك هستي، عاشقي براي تو زود است، هنوز بايد گردو بازي كني. آنگاه يار رفت. سحرگاه كه عاشق از خواب بيدار شد، ديد آستينش پاره است و داخل جيبش چند گردو پيدا كرد. با خود گفت: يار ما يكپارچه صداقت و وفاداري است، هر بلايي كه بر سر ما ميآيد از خود ماست. *** 55. پيرزن و آرايش صورت پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چين و چروك بود. دندانهايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار شوهر علاقة فراوان داشت. همسايهها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش ميماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نميشد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقشهاي زيباي وسط آيهها و صفحات قرآن را ميبريد و بر صورتش ميچسباند و روي آن سرخاب ميماليد. اما همينكه چادر بر سر ميگذاشت كه برود نقشها از صورتش باز ميشد و ميافتاد. باز دوباره آنها را ميچسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيبهاي قرآن از صورتش كنده ميشد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشة خشك ناشايست! من كه به حيلهگري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت ميكني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورقهاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد. *مولوي با استفاده از اين داستان ميگويد: اي مردم دغلكار! تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود ميبنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و دلهاتان را پر نشاط و زيبا كند. *** 56. خياط دزد قصهگويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل ميكرد كه چگونه از پارچههاي مردم ميدزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش ميدادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان ميگفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به نقال گفت: اي قصهگو در شهر شما كدام خياط در حيلهگري از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطي است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدي زبانزد همه است. ترك گفت: ولي او نميتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيركتر از تو هم فريب او را خوردهاند. خيلي به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت: نميتواند كلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند ميتواند. ترك گفت: سر اسب عربي خودم شرط ميبندم كه اگر خياط بتواند از پارچة من بدزدد من اين اسب را به شما ميدهم ولي اگر نتواند من از شما يك اسب ميگيرم. ترك آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسي برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمي سلام كرد و استاد خياط با خوشرويي احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتي ترك بلبلزباني خياط را ديد پارچة اطلس استانبولي را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه براي من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پاينش گشاد باشد. خياط گفت: به روي چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت ميكنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهايي از اميران و از بخششهاي آنان ميگفت. و با مهارت پارچه را قيچي ميزد. ترك از شنيدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ريز بادامي او از خنده بسته ميشد. خياط پارهاي از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعاي خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيلهگر لطيفة ديگري گفت و ترك از شدت خنده روي زمين افتاد. خياط تكة ديگري از پارچه را بريد و لاي شلوارش پنهان كرد. ترك براي بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفة خنده دارتري گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه بريد. بار چهارم ترك تقاضاي لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يك لطيفة ديگر برايت بگويم قبايت خيلي تنگ ميشود. بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكي از كار من خبر داشتي به جاي خنده، گريه ميكردي. هم پارچهات را از دست دادي هم اسبت را در شرط باختي. *** 57. خواب حلوا روزي يك يهودي با يك نفر مسيحي و يك مسلمان همسفر شدند.در راه به كاروانسرايي رسيدند و شب را در آنجا ماندند. مردي براي ايشان مقداري نان گرم و حلوا آورد. يهودي و مسيحي آن شب غذا زياد خورده بودند ولي مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سير هستيم. امشب صبر ميكنيم، غذا را فردا ميخوريم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوريم و صبر باشد براي فردا. مسيحي و يهودي گفتند هدف تو از اين فلسفه بافي اين است كه چون ما سيريم تو اين غذا را تنها بخوري. مسلمان گفت: پس بياييد تا آن را تقسيم كنيم هركس سهم خود را بخورد يا نگهدارد. آن دو گفتند اين ملك خداست و ما نبايد ملك خدا را تقسيم كنيم.مسلمان قبول كرد كه شب را صبر كنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا كه از خواب بيدار شدند گفتند هر كدام خوابي كه ديشب ديده بگويد. هركس خوابش از همه بهتر باشد. اين حلوا را بخورد زيرا او از همه برتر است و جان او از همة جانها كاملتر است. يهودي گفت: من در خواب ديدم كه حضرت موسي در راه به طرف من آمد و مرا با خود به كوه طور برد. بعد من و موسي و كوه طور تبديل به نور شديم. از اين نور، نوري ديگر روييد و ما هر سه در آن تابش ناپديد شديم. بعد ديدم كه كوه سه پاره شد يك پاره به دريا رفت و تمام دريا را شيرين كرد يك پاره به زمين فرو رفت و چشمهاي جوشيد كه همة دردهاي بيماران را درمان ميكند. پارة سوم در كنار كعبه افتاد و به كوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبديل شد. من به هوش آمدم كوه برجا بود ولي زير پاي موسي مانند يخ آب ميشد. مسيحي گفت: من خواب ديدم كه عيسي آمد و مرا به آسمان چهارم به خانة خورشيد برد. چيزهاي شگفتي ديدم كه در هيچ جاي جهان مانند ندارد. من از يهودي برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمين. مسلمان گفت: اما اي دوستان پيامبر من آمد و گفت برخيز كه همراه يهوديات با موسي به كوه طور رفته و مسيحي هم با عيسي به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضيلت به مقام عالي رسيدند ولي تو ساده دل و كودن در اينجا ماندهاي. برخيز و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پيامبرم را اطاعت كردم و حلوا را خوردم. آيا شما از امر پيامبر خود سركشي ميكنيد؟ آنها گفتند نه در واقع خواب حقيقي را تو ديدة نه ما. *** 58. شتر گاو و قوچ و يك دسته علف شتري با گاوي و قوچي در راهي ميرفتند. يك دسته علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نميشويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتري دارد او علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاريخ زندگي خود را ميگوييم هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچي كه حضرت ابراهيم بجاي حضرت اسماعيل در مكه قرباني كرد در يك چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوي هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم ميزد. شتر كه به دروغهاي شاخدار اين دو دوست خود گوش ميداد، بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند. او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازي به گفتن تاريخ زندگي خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نميفهميد كه من از شما بزرگترم. هر خردمندي اين را ميفهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازي به ارائة اسناد و مدارك تاريخي نيست. ** * 59. صياد سبزپوش پرندهاي گرسنه به مرغزاري رسيد. ديد مقداري دانه بر زمين ريخته و دامي پهن شده و صيادي كنار دام نشسته است. صياد براي اينكه پرندگان را فريب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشيده بود. پرنده چرخي زد و آمد كنار دام نشست. از صياد پرسيد: اي سبزپوش! تو كيستي كه در ميان اين صحرا تنها نشستهاي؟ صياد گفت: من مردي راهب هستم از مردم بريدهام و از برگ و ساقة گياهان غذا ميخورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانيت و جدايي از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانيت و دوري از جامعه را انتخاب كردهاي؟ از رهبانيت به در آي و با مردم زندگي كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست؟ زيرا اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشيني با بدان بدتر نيست. سنگ و كلوخ بيابان تنهايند ولي به كسي زياني نميرسانند و فريب هم نميخورند. مردم يكديگر را فريب ميدهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر ميكني؟ اگر با مردم زندگي كني و بتواني خود را از بدي حفظ كني كار مهمي كردهاي و گرنه تنها در بيابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختي نيست. صياد گفت: بله، اما چه كسي ميتواند بر بديهاي جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟ براي اينكه پاك بماني بايد دوست و راهنماي خوبي داشته باشي. آيا در اين زمان چنين كسي پيدا ميشود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاك و درست باشد. راهنما لازم نيست. اگر تو درست و صادق باشي، مردم درست و صادق تو را پيدا ميكنند. بحث صياد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خيلي گرسنه بود يكسره به دانهها نگاه ميكرد. از صياد پرسيد: اين دانهها از توست؟ صياد گفت: نه، از يك كودك يتيم است. آنها را به من سپرده تا نگهداري كنم.حتماً ميداني كه خوردن مال يتيم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگي طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگي دارم ميميرم و در حال ناچاري و اضطرار، شريعت اجازه ميدهد كه به اندازة رفع گرسنگي از اين دانهها بخورم. صياد گفت: اگر بخوري بايد پول آن را بدهي. صياد پرنده را فريب داد و پرنده كه از گرسنگي صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانهها را بدهد. همينكه نزديك دانهها آمد در دام افتاد و آه و نالهاش بلند شد. *** 60. دوستي موش و قورباغه موشي و قورباغهاي در كنار جوي آبي باهم زندگي ميكردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم ميخواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگيات را توي آب ميگذراني و من نميتوانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب ميپرسيدند عجب كلاغ حيلهگري!
دفتر اول *** 1. پادشاه و كنيزك پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش. فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است. شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است. عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانههاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد: عشقهايي كز پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگي بود زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه. عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست. *** 2. طوطي و بقال يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند. و بازار فروشنده را گرم ميكرد. يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغنها ريخت. وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد. طوطي ديگر سخن نميگفت و شيرين سخني نميكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست تا طوطي را نميزدم او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند. روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي. ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟ تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است. *** 3. طوطي و بازرگان بازرگاني يك طوطي زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزي كه آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود پرسيد كه چه ارمغاني برايتان بياورم, هر كدام از آنها چيزي سفارش دادند. بازرگان از طوطي پرسيد: چه سوغاتي از هند برايت بياورم؟ طوطي گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدي حال و روز مرا براي آنها بگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم. ولي از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام ميرساند و از شما كمك و راهنمايي ميخواهد. بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين قفس تنگ از درد جدايي و تنهايي بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟ آيا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزهزار. اي ياران از اين مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران براي ياران خوب و زيباست. مرد بازرگان, پيام طوطي را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند برساند. وقتي به هند رسيد. چند طوطي را بر درختان جنگل ديد. اسب را نگهداشت و به طوطيها سلام كرد و پيام طوطي خود را گفت: ناگهان يكي از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پيام, پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطي شدم, حتماً اين طوطي با طوطي من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك روحاند درد دو بدن. چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بيرون ميپرد. جهان تاريك است مثل پنبهزار, چرا در پنبهزار آتش مياندازي. كساني كه چشم ميبندند و جهاني را با سخنان خود آتش ميكشند ظالمند. عالَمي را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند بازرگان تجارت خود را با دردمندي تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و براي هر يك از دوستان و خدمتكاران خود يك سوغات آورد. طوطي گفت: ارمغان من كو؟ آيا پيام مرا رساندي؟ طوطيان چه گفتند؟ بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزي نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاري كردم ديگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطي گفت: چرا پيشمان شدي؟ چه اتفاقي افتاد؟ چرا ناراحتي؟ بازرگان چيزي نميگفت. طوطي اسرار كرد. بازرگان گفت: وقتي پيام تو را به طوطيان گفتم, يكي از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و از درخت افتاد و مرد. من پشيمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشيماني سودي نداشت سخني كه از زبان بيرون جست مثل تيري است كه از كمان رها شده و برنميگردد. طوطي چون سخن بازرگان را شنيد, لرزيد و افتاد و مُرد. بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد, از ناراحتي لباس خود را پاره كرد, گفت: اي مرغ شيرين! زبان من چرا چنين شدي؟ اي دريغا مرغ خوش سخن من مُرد. اي زبان تو مايه زيان و بيچارگي من هستي. اي زبان هم آتـشي هم خرمني چند اين آتش در اين خرمن زني؟ اي زبان هم گنج بيپايان تويي اي زبـان هم رنج بيدرمان تويي بازرگان در غم طوطي ناله كرد, طوطي را از قفس در آورد و بيرون انداخت, ناگهان طوطي به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندي نشست. بازرگان حيران ماند. و گفت: اي مرغ زيبا, مرا از رمز اين كار آگاه كن. آن طوطيِ هند به تو چه آموخت, كه چنين مرا بيچاره كرد. طوطي گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شيرين زبانيات در قفس كردهاند , براي رهايي بايد ترك صفات كني. بايد فنا شوي. بايد هيچ شوي تا رها شوي. اگر دانه باشي مرغها ترا ميخورند. اگر غنچه باشي كودكان ترا ميچينند. هر كس زيبايي و هنر خود را نمايش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر ميزنند. دشمنان حسد و حيله ميورزند. طوطي از بالاي درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظي كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقيقت را به من نشان دادي من هم به راه تو ميروم. جان من از طوطي كمتر نيست. براي رهايي جان بايد همه چيز را ترك كرد. *** 4. شير بيسر و دم در شهر قزوين(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده ميشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويري ميكشيد كه هميشه روي تن ميماند. روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواستهاي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش ميكني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را ميكشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد. دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است. شير بي دم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيري خدا خود نافريد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) قزوين, شهري تاريخي است در 150 كيلومتري غرب تهران. *** 5. كشتيراني مگس مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي ميراند و ميگفت: من علم دريانوردي و كشتيراني خواندهام. در اين كار بسيار تفكر كردهام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي ميرانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي ميراند آن ادرار، درياي بيساحل به نظرش ميآمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه. *** 6. خرس و اژدها اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است. دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند نادانِ دوست *** 7. كَر و عيادت مريض مرد كري بود كه ميخواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان ميخورد. ميفهمم كه مثل خود من احوالپرسي ميكند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه: من ميگويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم. من ميگويم: خدا را شكر چه خوردهاي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو. من ميگويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم. من ميگويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان ميكند. ما او را ميشناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد ميميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه ميخوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله ميكرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت. از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است بسياري از مردم ميپندارند خدا را ستايش ميكنند, اما در واقع گناه ميكنند. گمان ميكنند راه درست ميروند. اما مثل اين كر راه خلاف ميروند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) قياس: مقايسه 2)عزراييل: فرشتة مرگ 3) نار: آتش 4) اَكدر: تيره, كِدر *** 8. روميان و چينيان (نقاشي و آينه) نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن ميگفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان ميكنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد. چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چينيها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار ميبردند. بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چينيها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل ميزدنند. چينيها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چينيها را ديد و در شگفت شد. نقشها از بس زيبا بود عقل را ميربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان روميها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چينيها در آينة روميها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره ميكرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟ صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول ميكند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نميشود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان ميدهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان ميدهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشتهاند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافتهاند. همة رنگها در نهايت به بيرنگي ميرسد. رنگها مانند ابر است و بيرنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر ميبيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بيرنگ است. *** 9. وحدت در عشق عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد. معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري. عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بيادبانهاي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در ميزند. عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانة عشق جا نميشود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نميرود. گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايي دو من را در سرا *** --------------------------------- دفتر دوم 10. خر برفت و خر برفت يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بيايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردنيها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت ميبرد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند. از هزاران تن يكي تن صوفياند باقيان در دولت او ميزيند رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و ميخواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت». صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور ميخواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو ميخواهم. خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربهها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آنها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه ميخواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و ميدانستي, من چه بگويم؟ صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش ميآمد. مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد. ـــــــــــــــــــــــــــــ 1) خانقاه: محلي كه صوفيان در آن زندگي ميكردند. 2) سماع: رقص صوفيان 3) دولت: سايه, بخت, اقبال *** 11. زنداني و هيزم فروش فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را ميدزديد و ميخورد. زندانيان از او ميترسيدند و رنج ميبردند, غذاي خود را پنهاني ميخوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار ميدهد. غذاي 10 نفر را ميخورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نميشود. همه از او ميترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانهات. زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي ميميرم. قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟ مرد گفت: همة مردم ميدانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است. قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نميپذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد ميزد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بيكس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار ميكنم. زنداني خنديد و گفت: تو نميداني از صبح تا حالا چه ميگويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم و تو نميداني؟ دانش تو, عاريه است. نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل ميزند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولي خود نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش. *** 12. تشنه بر سر ديوار در باغي چشمهايبود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنهاي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه ميكرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت ميبرد كه تند تند خشتها را ميكند و در آب ميافكند. آب فرياد زد: هاي, چرا خشت ميزني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايدهاي ميبري؟ تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده ميكند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل ميآورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب ميرسيد(3). فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر ميشوم, ديوار كوتاهتر ميشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر ميشود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر ميشوي. هر كه تشنهتر باشد تندتر خشتها را ميكند. هر كه آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهاي بزرگتري برميدارد. ــــــــــــــــــــــــــــ 1) رُباب: يك نوع ساز موسيقي قديمي است به شكل گيتار. 2) يك چوپان به نام اويس قرني در يمن زندگي ميكرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد را نديده بود ولي از شنيدهها عاشق محمد(ص) شده بود پيامبر در بارة او فرمود:« من بوي خدا را از جانب يمن ميشنوم». 3) داستان يوسف و يعقوب. *** 13. موسي و چوپان حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن ميگفت. چوپان ميگفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفشهايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباسهايت را بشويم پشههايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.هاي و هوي من در كوهها به ياد توست. چوپان فرياد ميزد و خدا را جستجو ميكرد. موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي ميگويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بيدين شدي. بيادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه ميگويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرفهاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت, چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد. خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه دادهايم. به هر كسي زبان و واژههايي دادهايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن ميگويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روشها و صورتها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورتگري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت ميسوزد و معنا ميماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نميخواهيم ما سوز دل و پاكي ميخواهيم. موسي چون اين سخنها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود: هيچ ترتيبي و آدابي مجو هر چه ميخواهد دل تنگت, بگو *** 14. مست و محتسب محتسب(1) در نيمة شب, مستي را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستي, بگو چه خوردهاي؟ چه گناه و جُرمِ بزرگي كردهاي! چه خوردهاي؟ مست گفت: از چيزي كه در اين سبو(2) بود خوردم. محتسب: در سبو چه بود؟ مست: چيزي كه من خوردم. محتسب: چه خوردهاي؟ مست: چيزي كه در اين سبو بود. اين پرسش و پاسخ مثل چرخ ميچرخيد و تكرار ميشد. محتسب گفت: «آه» كن تا دهانت را بو كنم. مست «هو» (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من ميگويم «آه» كن, تو «هو» ميكني؟ مست خنديد و گفت: «آه» نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, ميخوارانِ حقيقت از شادي «هو هو» ميزنند. محتسب خشمگين شد, يقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كردهاي, بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر ميتوانستم برخيزم, به خانة خودم ميرفتم, چرا به زندان بيايم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود ميرفتم. محتسب گفت: چيزي بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنهام , چيزي ندارم خود را زحمت مده. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) محتسب : مأمور حكومت ديني مردم را به دليل گناه دستگير ميكند. 2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن ميريختند. 3) هُو: در عربي به معني «او». صوفيان براي خدا به كار ميبردند, هوهو زدن يعني خدا را خواندن. *** 15. پير و پزشك پيرمردي, پيش پزشك رفت و گفت: حافظهام ضعيف شده است. پزشك گفت: به علتِ پيري است. پير: چشمهايم هم خوب نميبيند. پزشك: اي پير كُهن, علت آن پيري است. پير: پشتم خيلي درد ميكند. پزشك: اي پيرمرد لاغر اين هم از پيري است پير: هرچه ميخورم برايم خوب نيست طبيب گفت: ضعف معده هم از پيري است. پير گفت: وقتي نفس ميكشم نفسم مي گيرد پزشك: تنگي نفس هم از پيري است وقتي فرا ميرسد صدها مرض ميآيد. پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: اي احمق تو از علم طب همين جمله را آموختي؟! مگر عقل نداري و نميداني كه خدا هر دردي را درماني داده است. تو خرِ احمق از بيعقلي در جا ماندهاي. پزشك آرام گفت: اي پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيري است. همه اعضاي وجودت ضعيف شده صبر و حوصلهات ضعيف شده است. تو تحمل شنيدن دو جمله حرق حق را نداري. همة پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت. از برون پير است و در باطن صَبيّ خود چه چيز است؟ آن ولي و آن نبي ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) صبي: كودكي 2) ولي : مرد حق 3) نبي: پيامبر 16. موشي كه مهار شتر را ميكشيد موشي, مهار شتري را به شوخي به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخي به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظهاي خوش باشد, موش مهار را ميكشيد و شتر ميآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگي هستم و شتر با اين عظمت را ميكشم. رفتند تا به كنار رودخانهاي رسيدند, پر آب, كه شير و گرگ از آن نميتوانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد. شتر گفت: چرا ايستادي؟ چرا حيراني؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پيشواي من هستي, برو. موش گفت: آب زياد و خطرناك است. ميترسم غرق شوم. شتر گفت: بگذار ببينم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوي شتر بود. شتر به موش گفت: اي موش نادانِ كور چرا ميترسي؟ آب تا زانو بيشتر نيست. موش گفت: آب براي تو مور است براي مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها بسيار است. آب اگر تا زانوي توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است. شتر گفت: ديگر بيادبي و گستاخي نكني. با دوستان هم قدّ خودت شوخي كن. موش با شتر هم سخن نيست. موش گفت: ديگر چنين كاري نميكنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياري كن و از آب عبور ده, شتر مهرباني كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتي از آب عبور دهم. *** 17. درخت بي مرگي دانايي به رمز داستاني ميگفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوهاش بخورد پير نمي شود و نميميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو كرد. شهر و جزيرهاي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را ميپرسيد, مسخرهاش ميكردند. ميگفتند: ديوانه است. او را بازي ميگرفتند بعضي ميگفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط ميدادند. از هر كسي چيزي ميشنيد. شاه براي او مال و پول ميفرستاد و او سالها جست و جو كرد. پس از سختيهاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه ميگريست و نااميد ميرفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه ميگردي؟ چرا نااميد شدهاي؟ فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كميابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي ميبخشد. سالها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفتهاي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نامهاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است. علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نامها و نشانههاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نامهاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد ميماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهاي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلافها و نزاعها از نام آغاز ميشود. در درياي معني آرامش و اتحاد است. *** 18. نزاع چهار نفر بر سر انگور چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومي و ايراني, مردي به آنها يك دينار پول داد. ايراني گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» ميخواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومي گفت: دعوا نكنيد! استافيل ميخريم, آنها به توافق نرسيدند. هر چند همة آنها يك ميوه، يعني انگور ميخواستند. از ناداني مشت بر هم ميزدند. زيرا راز و معناي نامها را نميدانستند. هر كدام به زبان خود انگور ميخواست. اگر يك مرد داناي زباندان آنجا بود, آنها را آشتي ميداد و ميگفت من با اين يك دينار خواستة همه ي شما را ميخرم، يك دينار هر چهار خواستة شما را بر آورده ميكند. شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معناي نامها را ميدانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقيقت يك چيز است. *** دفتر سوم 19. شغال در خُمّ رنگ شغالي به درونِ خم رنگآميزي رفت و بعد از ساعتي بيرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتي آفتاب به او ميتابيد رنگها ميدرخشيد و رنگارنگ ميشد. سبز و سرخ و آبي و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتيام, پيش شغالان رفت. و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستي؟ غرورداري و از ما دوري ميكني؟ اين تكبّر و غرور براي چيست؟ يكي از شغالان گفت: اي شغالك آيا مكر و حيلهاي در كار داري؟ يا واقعاً پاك و زيبا شدهاي؟ آيا قصدِ فريب مردم را داري؟ شغال گفت: در رنگهاي زيباي من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد. و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زيبايي من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايي دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند اي والاي زيبا, تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نيست. گفتند: پس طاووس نيستي. دروغ ميگويي زيبايي و صداي طاووس هدية خدايي است. تو از ظاهر سازي و ادعا به بزرگي نميرسي. *** 20. مرد لاف زن يك مرد لاف زن, پوست دنبهاي چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب ميكرد و به مجلس ثروتمندان ميرفت و چنين وانمود ميكرد كه غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود ميكشيد. تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستي گفتار من. امّا شكمش از گرسنگي ناله ميكرد كه اي درغگو, خدا , حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش ميزند. الهي, آن سبيل چرب تو كنده شود, اگر تو اين همه لافِ دروغ نميزدي, لااقل يك نفر رحم ميكرد و چيزي به ما ميداد. اي مرد ابله لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور ميكند. شكم مرد, دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا ميكرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چيزي به اين شكم و روده برسد. عاقبت دعاي شكم مستجاب شد و روزي گربهاي آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد, و با صداي بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهاي كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب ميكردي. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزي كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگويي سودمندتر است از لاف و دروغ. *** 21. مارگير بغداد مارگيري در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهاي بزرگ مردهاي ديد. خيلي ترسيد, امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد تا مردم تعجب كنند, و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگي را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر ميكردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولي در سرما يخ زده بود و مانند اژدهاي مرده بيحركت بود. دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بيجان است اما در باطن زنده و داراي روح است. مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعيت بيشتري بيايند و او بتواند پول بيشتري بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و براي احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد يخهاي تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زيادي در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت. ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهاي مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند, زنده ميشود و ما را ميخورد. *** 22. فيل در تاريكي شهري بود كه مردمش, اصلاً فيل نديده بودند, از هند فيلي آوردند و به خانة تاريكي بردند و مردم را به تماشاي آن دعوت كردند, مردم در آن تاريكي نميتوانستند فيل را با چشم ببينيد. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسي كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لولة بزرگ است. ديگري كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكي بر پاي فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است. و كسي ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است. آنها وقتي نام فيل را ميشنيدند هر كدام گمان ميكردند كه فيل همان است كه تصور كردهاند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعي ميبود. اختلاف سخنان آنان از بين ميرفت. ادراك حسي مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نميتوان همه چيز را با حس و عقل شناخت. *** 23. معلم و كودكان كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب ميآييم و يكي يكي به استاد ميگوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور ميكند و خيال بيماري در او زياد ميشود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند. فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل ميشد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نميبيني؟ بيگانهها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نميبيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهاي. استاد گفت: تو هنوز لجاجت ميكني! اين رنج و بيماري مرا نميبيني؟ اگر تو كور و كر شدهاي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه ميآورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينهات، هيچكدام راست نميگوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستادهاي ؟ زن نميدانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم ميكند و گمان بد ميبرد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام ميدهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي ميشود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس ميخواندند و خود را غمگين نشان ميدادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچهها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار ميدهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد ميدهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست ميگويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچهها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسيدند : چرا به مكتب نرفتهايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ ميگوييد. ما فردا به مكتب ميآييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله ميكرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچهها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم ب
سید جمال الدین اسدآبادی همدانی ... سید جمالالدین اسدآبادی در طول زندگیاش شاگردان بسیاری پروش داد ولی به دلیل عدم تشکیل خانواده و ازدواج نکردن، فرزند و یادگاری برجای نگذاشت. شهید مرتضی مطهری در مورد سید جمال الدین اسدآبادی چنین عنوان میکند: سید جمال هر کار ممکن را برای درمان دردهای جامعه انجام داد. مانند مسافرتها، تماسها، سخنرانیها، نشر کتاب و مجلات، تشکیل حزب و جمعیت و حتی ورود و خدمت در ارتش بهره جست. فرخی یزدی محمد فرخی یزدی شاعر مبارز معاصر در سال ۱۲۶۷ شمسی مصادف با ۱۳۰۶ه.ق در یزد چشم به جهان گشود و علوم مقدماتی را در آن شهر فرا گرفت. فرخی ذوق سرشاری به شعر داشت افکار انقلابی خود را به نظم کشید. فرخی در اوایل پیدایش مشروطیت و تشکیل حزب دموکرات ایران از دموکرات خواهان یزد گردید و در نتیجه سرودن اشعار انقلابی حاکم یزد دستور داد دهان او را با نخ و سوزن بدوزند او به اتهام توهین به خانواده سلطنتی دستگیر شد و به زندان افتاد و سر انجام در ۲۵ مهرماه سال ۱۳۱۸ شمسی به دستور رضاشاه در زندان شهربانی به وسیله آمپول هوا کشته شد که از مدفنش نیز اطلاع دقیقی در دست نیست. فرخی نیر متاهل نبود و بدون فرزند از دنیا رفت سهراب سپهری سهراب سپهری شاعر و نقاش نام آشنای معاصر در ۱۵ مهر ماه ۱۳۰۷ در شهر کاشان به دنیا آمد.سپهری در سال ۱۳۵۷ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و در سال ۱۳۵۸ برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و سرانجام در اول اردیبهشت ماه ۱۳۵۹، سهراب سپهری به ابدیت پیوست. وی در طول زندگی ۵۲ ساله خود همسری اختیار نکرد علی اکبر دهخدا علی اکبر دهخدا از خبرهترین و فعالترین استادان ادبیات فارسی در روزگار معاصر است. لغتنامه بزرگ دهخدا که در بیش از پنجاه جلد به چاپ رسیده است و شامل همه لغات زبان فارسی با معنای دقیق و اشعار و اطلاعاتی درباره آنهاست و کتاب امثال و حکم که شامل همه ضرب المثلها و احادیث و حکمتها در زبان فارسی است. علی اکبر دهخدا در حدود سال ۱۲۹۷ هـ. ق (۱۲۵۷خورشیدی) در تهران متولد شد. اصلیت او قزوینی بود میرزاده عشقی میرزاده عشقی شاعر و روزنامه نگار در تاریخ دوازدهم جمادی الآخر سال ۱۲۷۲ خورشیدی در همدان متولد شده است و در ۱۲ تیر ۱۳۰۳ به دست عوامل رضاخان کشته شد. عشقی اخلاقا آدمی خوش مشرب، نیکو خصال وبه مادیات بیاعتنا بود، زن وفرزندی نداشت، با کمکهای پدری، خانواده ، یاران و آزادیخواهان وبالاخره از در آمد نمایشهای خود گذران میکرد. در آخرین کابینه نخست وزیری « مرحوم حسن پیرنیا، مشیرالدوله » از طرف وزارت کشور به ریاست شهرداری اصفهان انتخاب گردید ولی نپذیرفت صادق هدایت صادق هدایت نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است. هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود. بسیاری از محققان، رمانِ «بوف کور» او را، مشهورترین و درخشانترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند. صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز، قطعه ۸۵، در پاریس واقع است. [ چهارشنبه دهم آبان 1391 ] [ 23:13 ] [ محمد رضا رمضانی ] نظر بدهید
همه ی ما با این بیت سعدی آشنا هستیم و غالبا آن را این طور می نویسیم و می خوانیم: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند ولی شادروان استاد سعید نفیسی معتقد است که صحیح این بیت چنین است: بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند وی دو دلیل برای نظر خود اقامه می کند: ۱.در زمان سعدی یک نوع خط رواج داشته که همه ی مردم با آن می نوشتند و به آن "خط تعلیق"می گفتند.در خط تعلیق معمول بوده است که برای تند نوشتن گاهی بعضی حروف را که باید جدا بنویسند به هم می چسباندند.مثل خط شکسته ی امروز.از آن جمله در کلمه "یکدیگر""دال"را به "یا"می چسباندند و "پیکر"و"دیگر"را مثل هم می نوشتند.همین بلا به مرور زمان بر سر شعر سعدی هم آمده و کم کم "یک پیکرند"به "یکدیگرند"تبدیل شده است. ۲.حال از نظر معنا هم که نگاه کنیم. شاعر بزرگی چون سعدی نمی گوید:"بنی آدم اعضای یکدیگرند." مخصوصا جایی که پس از آن می گوید: چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار شک نیست که عضو یعنی اجزای یک پیکر و یک بدن.وانگهی تصور کنید که اگر "اعضای یکدیگرند"بخوانیم چه قدر مضحک می شود.نتیجه این می شود که "من سر شما هستم و شما مثلا دست من هستید." مرد بزرگی مثل سعدی هرگز این طور حرف نمی زند.1 قابل اشاره است که ابیات مذکور به احتمال زیاد مقتبس از حدیث نبوی است که می فرماید: «مثل المؤمنین فی تواددهم و تراحمهم کمثل الجسد اذا اشتکی بعض تداعی له سائر اعضاء جسده بالحمی و السهر»؛ مثل مؤمنان در رابطه دوستی بینشان مثل بدن است که وقتی یکی از اعضای آن مریض می شود، بقیه اعضا با همکاری و شب زنده داری با او همدردی می کنند. 2 1- منبع : گلستانه به نقل از «از کتاب ریاضی دلاویز در ادب گهرریز ـ احمد شرف الدین» 2- منبع حدیث: کتابخانه طهور
سال 365 روز است. در حالي كه: 1- در سال 52 جمعه داريم و ميدانيد كه جمعه ها فقط براي استراحت است به اين ترتيب 313 روز باقي ميماند. 2- حداقل 50 روز مربوط به تعطيلات تابستاني است كه به دليل گرماي هوا مطالعه ي دقيق براي يك فرد نرمال مشكل است. بنابراين۲۶۳ روز ديگرباقي ميماند. 3- در هر روز 8 ساعت خواب براي بدن لازم است كه جمعا" 122 روز ميشود. بنابراين 141 روز باقي ميماند. 4- اما سلامتي جسم و روح روزانه 1 ساعت تفريح را مي طلبد كه جمعا" 15 روز ميشود. پس 126 در روز باقي ميماند. 5- طبيعتا" 2 ساعت در روز براي خوردن غذا لازم است كه در كل 30 روز ميشود. پس 96 روز باقي ميماند. 6- 1 ساعت در روز براي گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفني لازم است. چراكه انسان موجودي اجتماعي است. اين خود 15 روز است. پس 81 روز باقي ميماند. 7- روزهاي امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص ميدهند. پس 46 روز باقي ميماند. تعطيلات نوروز و اعياد مختلف دست كم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقي ميماند. 9- در سال شما 10 روز را به بازي ميگذرانيد. پس 6 روز باقي ميماند. 10- در سال حداقل 3 روز به بيماري طي ميشود و 3 روز ديگر باقي است . 11- سينما رفتن و ساير امور شخصي هم 2 روز را در بر ميگيرند. پس 1 روز باقي ميماند. 12- 1 روز باقي مانده همان روز تولد شماست. چگونه ميتوان در آن روز درس خواند
از مال جهان ز کهنه و نو دارم پسری به نام خسرو هر چند که سال او چهار است پیداست که طفل هوشیار است در دیده ی من چنین نماید بر دیده ی غیر تا چه آید هر چند که طفل زشت باشد در چشم پدر بهشت باشد آری مثل است که قر نبی در دیده ی مادر است حسنی هان ای پسر عزیز دلبند بشنو ز پدر نصیحتی چند زین گفته سعادت تو جویم پس یاد بگیر هرچه گویم می باش به عمر خود سحر خیز وز خواب سحرگهان بپرهیز اندر نفس سحر نشاطی است کان را با روح ارتباطی است دریاب سحر کنار جو را پاکیزه بشوی دست و رو را صابونت اگر بود میسّر بر شستن دست و رو چه بهتر با حوله ی پاک خشک کن رو پس شانه بزن به مو و ابرو کن پاک و تمیز گوش و گردن کاین کار ضرورت است کردن تا آن که به پهلویت نشیند چرک گل و گوش تو را نبیند در پاکی دست کوش کز دست دانند ترا چه مرتبت هست چرکین مگذار بیخ دندان کان وقت سخن شود نمایان پیراهن خویش کن گزیده هم شسته و هم اتو کشیده کن کفش و کلاه با برس پاک نیکو بستر ز جامه ات خاک در آینه خویش را نظر کن پاکیزه لباس خود به بر کن از نرم و خشن هر آنچه پوشی باید که به پاکیش بکوشی گر جامه گلیم یا که دیباست چون پاک و تمیز بود زیباست چون غیر به پیش خویش بینی انگشت مبر به گوش و بینی دندان بر کس خلال منمای ناخن بر این و آن مپیرای در بزم چنان دهن مدرّان کت قعر دهان شود نمایان خمیازه کشید می نباید طوری که به خلق خوش نیاید چون بر سر سفره ای نشستی زنهار مکن دراز دستی زان کاسه بخور که پیش دست است بر کاسه دیگری مبر دست ده قوت ز بیش و کم شکم را در بند مباش بیش و کم را با مادر خویش مهربان باش آماده خدمتش به جان باش با چشم ادب نگر پدر را از گفته ی او مپیچ سر را چون این دو شوند از تو خرسند خرسند شود از تو خداوند در کوچه چو می روی به مکتب معقول گذر کن و مؤدب چون با ادب و تمیز باشی پیش همه کس عزیز باشی در مدرسه ساکت و متین شو بیهوده مگوی و یاوه مشنو اندر سر درس ، گوش می باش با هوش و سخن نیوش می باش می کوش که هر چه گوید استاد گیری همه را به چابکی یاد کم گوی و مگوی هرچه دانی لب دوخته دار تا توانی بس سر که فتاده ی زبان است با یک نقطه زبان زیان است آن قدر رواست گفتنِِ آن کاید ضرر از نهفتن آن نادان به سر زبان نهد دل در قلب بود زبان عاقل اندر وسط کلام مردم لب باز مکن تو بر تکلم زنهار مگو سخن به جز راست هر چند تورا در آن ضرر هاست گفتار دروغ را اثر نیست چیزی ز دروغ زشت تر نیست تا پیشه ی توست راست گویی هرگز مبری سیاه رویی از خجلت شرمش ار شود فاش یاد آر و دگر دروغ متراش چون خوی کند زبان به دشنام آن به که بریده باد از کام از عیب کسان زبان فرو بند عیبش به زبان خویش مپسند زنهار مده بدان به خود راه کز مونس بد نعوذ بالله در صحبت سفله چون درآیی بالطبع به سفلگی گرایی با مردم ذی شرف در آمیز تا طبع تو ذی شرف شود نیز لبلاب ضعیف بین که چندی پیچد به چنار ارجمندی در صحبت او بلند گردد مانند وی ارجمند گردد در عهد شباب چند سالی کسب هنری کن و کمالی تا آن که به روزگار پیری در ذلت و مسکنت نمیری امروز سه سال پیش از این نیست بی علم دگر نمی توان زیست گر صنعت و حرفتی ندانی زحمت ببری ز زندگانی از طبّ و طبیعی و ریاضی قلب تو به هرچه هست یک فن بپسند و خاص خود کن تحصیل به اختصاص خود کن چون خوب کم از بد فزون به ذی فن به جهان ز ذی فنون به خوانم به تو بیتی از نظامی آن میر سخنوران نامی پالانگری به غایت خود بهتر ز کلاه دوزی بد آن طفل که قدر وقت دانست دانستن قدر خود توانست هر آنچه رود ز دست انسان شاید که به دست آید آسان جز وقت که پیش کس نپاید چون رفت ز کف به کف نیاید گر گوهری از کفت برون تافت در سایه وقت می توان یافت ور وقت رود به دست ارزان با هیچ گهر خرید نتوان هر شب که روی به جامه خواب کن نیک تأمل اندر این باب کان روز به علم تو چه افزود وز کرده خود چه برده ای سود روزی که در آن نکرده ای کار آن روز ز عمر خویش مشمار من می روم و تو ماند خواهی وین دفتر ، درس خواند خواهی این جا چو رسی مرا دعا کن با فاتحه روحم آشنا کن